- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
2 هوس شکار دارد منم از جهان و جانی وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
3 همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
4 شدم آن چنان ز مستی که به دوش میبرندم نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
5 قدمی به دیدن ما ننهد مگر به سالی به مبارکی چو آید نبود دمی درنگش
6 سر ما و آستانش که کم از سگی نباشم که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
7 به همام التفاتی نکند ز کبر باری سر صلح چون ندارد هوسی بدی به جنگش