1 سبزه پامال شد از نرمی خویش لاله داغست ز خون گرمی خویش
2 عزلت آن کس که پی شهره گزید رفته در پردهٔ بی شرمی خویش
1 نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
2 هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
1 تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
2 بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
1 ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا زکار عاشق زار حزین گره بگشا
2 گره شد به دلم مطلبی خداوندا تو با انامل فض خود این گره بگشا