1 آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست
2 زان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبت در گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردست
3 بالله به نان و نمک او که جهان نیز جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست
1 کارم ز غمت به جان رسیدست فریاد بر آسمان رسیدست
2 نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه از دل به سر زبان رسیدست
1 از تو بریدن صنما روی نیست زانکه چو رویت به جهان روی نیست
2 تا تو ز کوی تو برون رفتهای کوی تو گویی که همان کوی نیست
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم