1 اینها که زاسرار قدَر بی خبرند بی هیچ بهانه دشمن یکدگرند
2 ما با همه شیوه ای بسازیم ولیک چه سود که جمله خلق کوته نظرند
1 آنجا که صفای دل بود دایهٔ عیش برسود بود مدام سرمایهٔ عیش
2 افسوس که کار خلق جایی نرسید کز مایهٔ غم شوند همسایهٔ عیش
1 در درد دل خویش زبی درمانی هر لحظه به دردی دگر اندرمانی
2 چون سینهٔ بوالفضول را دل خوانی زان می نرهد دلت زسرگردانی
1 لا همچو نهنگ در کمین است ببین الّا چو خزینه در یقین است ببین
2 راهی است زتو تا تو کشیده چو الف سرّ ازل و ابد همین است ببین