آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره از جامی غزل 857

آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره

1 آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره

2 هر کس به سر راه رود بهر تماشا مسکین من حیران کنم از راه کناره

3 خواهم که دوم پیش عنانش چو غلامان هر جا که رسد پیش من آن ماه سواره

4 چو ماتمیان چند کنم نوحه در آن کوی رخساره خراشیده و پیراهن پاره

5 بی خوابی ما را اگر آن شوخ نداند ای کاش بپرسی شبی از ماه و ستاره

6 خواهم که به یک زخم ازو کشته نگردم باشد که چشم لذت تیغش دو سه باره

7 نگرفت در آن سنگ دل افسانه جامی هر چند که خون می شود از وی دل خاره

عکس نوشته
کامنت
comment