آن سفر کرده کش از ما دل گرفت از جامی غزل 218

آن سفر کرده کش از ما دل گرفت

1 آن سفر کرده کش از ما دل گرفت جان فدایش هر کجا منزل گرفت

2 جان باقی بود یارب از چه رو رفت و خوی عمر مستعجل گرفت

3 تن فتاد از پای چون محمل براند جان برید از تن پی محمل گرفت

4 تا دلش ناید به درد از حال ما خویش را از حال ما غافل گرفت

5 گرد ما دریا شد از سیل سرشک یار ازان دریا ره ساحل گرفت

6 من قتیل یارم ای خوش آن قتیل کو تواند دامن قاتل گرفت

7 کی تواند جامی از پی رفتنش چون ز گریه پای او در گل گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment