- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که آب روان بخش در جویبار به پرورد سرو سهی در کنار
2 اگر بر سرش تند بادی گذشت دل نازک آب آشفته گشت
3 چو سر بر کشید و فرو برد پای زبر دست گشت و شدش دل ز جای
4 به دل گفت کز آب من برترم چرا منت او بود بر سرم
5 منم سروری، آب تر دامنی کجا دارد او پای همچون منی؟
6 نکر التفاتی به آب روان سر از کبر میسود بر آسمان
7 به آب روانش چون نبودی نیاز گرفت آب نیز از سرش پای باز
8 بدانست از آن پس که آن تاب یافت که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
9 تو را بر من ای دوست بیداد هم ز پهلوی عشق من است ای صنم
10 ز عشق است تیزی بازار تو ز شوق است آرایش کار تو
11 ملک تا غباری نیاید پدید پی باد پای سخن را برید
12 سر نامه خسروی مهر کرد سپردش بدان قاصد ره نورد
13 بدو گفت جائی توقف مکن بگو از زبانم به یار این سخن
14 بیا، ورنه کارم تبه میشود دعا گفت و جانم ز تن میرود
15 به روزی مبارک ز درگاه کی روان شد همان قاصد نیک پی
16 بیامد روان تا به جانان رسید چو از گرد ره دلستانش بدید
17 روان رفت و بر پای او بوسه داد که پایت بر این مرز فرخنده باد
18 نخستین بپرسیدش از رنج راه دگر جست ازرو نامه پادشاه
19 بدان چشم کوشاه را دیده است به آن لب که پایش ببوسیده است
20 به بوسه ز قندش شکر ریز کرد سراپای او شکر آمیز کرد
21 سبک قاصد آن نامه شاه را بداد آن پریروی دلخواه را
22 دلی بود پیچیده و پر ز درد گشاد آن دل بسته را باز کرد
23 به هر نکته که آنجا رسیدی نظر برو ریختی از دیده عقد گهر
24 فرو خواند آن نامه سر تا به پای بر آمد ز جان و دلش وای وای
25 برای جوابش قلم در گرفت سخن را دگر باره از سر گرفت
26 که چون آیت رحمت از آسمان رسول مبارک مثال امان
27 رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
28 خط عنبرین خال مشکین رقم مرکب شده مشک و گوهر به هم
29 نوشته حروفش به سودای دل شکنهای خطش همه جای دل
30 ز بویش همه بوی جان یافتم دوای دل و جان در آن یافتم
31 چو آورد قاصد روانی به من تو گوئی رسانید جانی به من
32 روان جان شیرین من در طلب بر آمد به لب گفت در زیر لب
33 که ای سایه کردگار جهان به حکم تو موقوف کار جهان
34 اگر بیندت عکس تیغ آفتاب درآید به چشمش از آن آب آب
35 تو مشغول گنجی و شاهی و داد تو دردی نداری، که دردت مباد!
36 تو شاهی و من کمترینت رهی مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
37 اگر زانکه میباید آمد بگوی که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
38 ندارم جز این آرزو از خدا که یکبار دیگر ببینم تو را
39 دهد چرخ فیروزه پیروزیم چو روز وصالت شود روزیم
40 دگر من ز پیمان تو نگذرم نبرم ز تو گر ببری سرم
41 اگر خاک گردم من خاکسار دگر ز آن درم برنخیزد غبار
42 فرستادن پیک و قاصد بسم فرستادمش وز عقب میرسم
43 سخن را بر اینگونه کوتاه کرد پس آن نامه با پیک همراه کرد
44 سر زلف شب را چو بر تافت روز کلید در بسته را یافت روز
45 چو مهر فلک دید شادی شب بشادی بخندید در زیر لب
46 از آن پس بسیج سفر کرد ماه شب و روز پیمود چون ماه راه
47 روان شد به اسبی چو باد بهار که بر وی نشیند نسیم تتار
48 جهنده براقی چو برق یمان رونده سمندی چو آب روان
49 گه از تیزیش کند میگشت فهم گه از رفتنش باز میماند و هم
50 به کهسار چون ابر خوش بر شدی نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
51 به زیر آمدی همچو سیل از زبر نبودی ز سیرش زمین را خبر
52 گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار گهش فرش و بالین ز خارا و خار
53 گمان برد کان خار و خارا مگر ز چینی حریر است و گل نرمتر
54 گهی بود بر پشت ماهیش جای گهی سود بر تارک ماه پای
55 بیامد چنین تا به درگاه شاه پذیره شدندش سراسر سپاه
56 فرو آمد و رفت در بارگه زمین را ببوسید در پیش شه
57 چو نرگس سر افکنده از شرم پیش ز روی شهنشاه و از کار خویش
58 بزرگان درگاه برخاستند به پوزش زبان را بیاراستند
59 که شاها کمین بنده شهریار برین آستان آمد امیدوار
60 گرش میکشی بیش ازینش سزاست وگر جرم بخشی طریق شماست
61 گر از ما نه عصیان پدید آمدی کجا عفو شاهان پدید آمدی
62 به خود کار خود را تبه میکنیم به امید عفوت گنه میکنیم
63 به پیش آمد آنگه صنم شرمناک به عادت ببوسید صد جای خاک
64 در انداخت خود را به پایش چو موی بغلتید بر خاک مانند گوی
65 چو برخاست چون گرد از خاک راه بزد دست در دامن پادشاه
66 که گر رنجشی بر دل است از منت وزین گر غباری است بر دامنت
67 به یکبار دامن بیفشان ز من خطا رفت خاطر مرنجان ز من
68 به خود بر تن خود جفا کردهام خطا کردم آری خطا کردهام
69 خطایم بپوشان که آمد تو را فزون ملک عفو از بسیط خطا
70 ملک بازش از خاک ره بر گرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت
71 نخستین بپرسید کای ماه من تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
72 ز سختی نباید نمودن عتیب که باشد جهان را فراز و نشیب
73 وجود تو را منت از دادگر که دیدم به خیر و سلامت دگر
74 چو از مجلس عام برخاستند نشستند و بزمی آراستند
75 لب ساقیان گشت خندان چو جام خم و چنگ را پخته شد کار خام
76 به مجلس ره چنگ دادند باز شد از پرده غیب کارش بساز
77 نی و نای را باد شاهی دمید دف بینوا را نوائی رسید
78 دل عود را باز بنواختند به مجلس مقامی خوشش ساختند
79 برآورد خوش نازکان را شراب به رقص اندر آوردشان چو رباب
80 ملک گفتش ای نازنین یار من، چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
81 چه دیدی ز گرمی و سردی من، که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
82 ترا نیکتر دیدم از چشم خود چرا دور کرد از منت چشم بد
83 به روی تو خوش بود احوال من برفتی و بر هم زدی حال من
84 چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
85 همین به که باشیم امروز شاد ز کار گذشته نیاریم یاد
86 سر شمع مجلس ز می گرم بود ز گرمی درآمد زبان را گشود
87 که شاها مرا نیست حد جواب بگویم اگر شاه بیند صواب
88 فرو بردن زهر به پیش من که بردن فروگاه گفتن سخن
89 اگر میبرم این سخن را فرو مثال صراحی بود با سبو
90 راحی به خم گفت کای خم نخست سبو خورد خون تو هست این درست
91 سبو راستی تلخ دادش جواب که در گردن تو است خون شراب
92 بلورین صراحی چو آب از سبو فرو برد چون گشت روشن بر او
93 اگر چه صراحی سخن گوی بود ولیکن به غایت تنک روی بود
94 بدان کو فرو داشت کرد این سخن به گردن فرو آمدش خون دن
95 چو وقت جواب سخن در گذشت نمیباشد آن قول را بازگشت
96 خموشی به وقت حکایت مکن مکن هیچ وقت خموشی سخن
97 خموشی گزیدن به وقت جواب خطادیدهاند اهل صوب صواب
98 از آن بارگه شاه بیرون مرا اگر کردی و ریخت خون مرا
99 بدینم خجالت کجا ماندی که در مجلسم بیوفا خواندی
100 ملک قول آن سرو دانست راست که میدید کز پای تا سر وفاست
101 بدان معترف شد که بد کردهام بدی با دل و جان خود کردهام
102 بدستت کنم توبه افزون ز حد بدی گفتم استغفر الله ز بد
103 بیا پیش تا ز آن لب چون نبات دهان را بشویم به آب حیات
104 صنم چون شنید این سخن شاد گشت درونش ز بند غم آزاد گشت
105 بیامد به پای ملک در فتاد ملک بوسهاش بر سر و چشم داد
106 می لعل خوردند تا گاه شام چو شد جام مغرب ز می لعل فام
107 سر ماهرویان مجلس به خواب ز مستی فرو رفت چو آفتاب
108 سوی کاخ خود هر یکی را به دوش کشیدند می در سر و رفته هوش
109 چنین بودشان مجلس آراستن به می روز و شب کام دل خواستن
110 سپیدهدم آن دم که ساقی هور می لعل دادی به جام بلور
111 شراب صبوحی صنم خواستی به می بزم عشرت بیاراستی
112 ملک داغ سودای آن ماه چهر کشیده کشیدی می از جام مهر
113 در آمیختندی به هم راح و روح کشیدندی از نیل داغ صبوح
114 سهی سرو چون گشتی از باده مست بر افشاندی پای کوبنده دست
115 بر هر سوی کو میل کردی به ناز بر آن سو کردی دل و جان و نماز
116 چو رفتی، برفتی دل و جان روان چو باز آمدی آمدی باز جان
117 گه رفتنش دل برفتی ز شست چو باز آمدی، آمدی دل به دست
118 بدستان چو او پایکوبان شدی ز حیرت جهان دست بر هم زدی
119 به هر آستین کو برافشاندی ملک دامنی گوهر افشاندی
120 ز رامشگران بانگ و فریاد خاست ز جان زینهار و ز دل داد خواست
121 چنین عیش کردند با یکدگر حسد برد گیتی بر ایشان مگر
122 جهان را همه وقت این رسم و خوست که چون جمع بیند میان دو دوست
123 کند هردو را شادی و اندوه و غم به تیغ جدایی ببرد ز هم
124 به فراش فرمود یک روز شاه که بر روی صحرا زند بارگاه
125 سر و سرکشان را همه گرد کرد ز جام بلورین می لعل خورد
126 نگارش ستاده در آن انجمن چو سرو سهی در میان چمن
127 گهی داشتی جام می شاه را گهی بر مغنی زدی راه را
128 گهی نکته خوش در انداختی دل مجلس از غم بپرداختی
129 چو از روز یک نیمه اندر گذشت سر سرفرازان ز می گرم گشت
130 ز گیلان فرستادهای در رسید که فرماندهاش سر ز فرمان کشید
131 ز طاعت برون برد یکباره سر ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
132 به جان نیست ایمن از او هیچکس ایا شاه ایران، به فریاد رس
133 زمانی در اندیشه شد شهریار دگر باره میخواست از میگسار
134 که امروز روز نشاط است و بزم نشاید به بزم اندرون یاد رزم
135 چو فردا برآید ز کوه آفتاب ببینیم تا چیست روی صواب؟
136 دگر روز گردنکشان را بخواند حکایت در این باب بسیار راند
137 سران سپهدار برخاستند اجازت به عرض سخن خواستند
138 که شاها کسی جنگ گیلان نکرد که آن جایگه نیست جای نبرد
139 نکرده است کس عزم این رزم جزم نخست است فکرت دگر باره رزم
140 به هرکاری اندیشه باید نخست همه کار از اندیشه آید درست
141 چو گردنکشان را صنم دید سست بدانست کز چیست، رنجید چست
142 به شاه جهان گفت ای پادشاه به کام تو بادا همه سال و ماه
143 چو قسم من است این همه گنج و بزم چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
144 چو صافی این باده من می خورم، بود دردیاش نیز هم درخورم
145 به اقبال داری پیروزگر من این رزم را بسته دارم کمر
146 ملک را موافق نیامد سخن ولیکن ستودش در آن انجمن
147 چو خالی شد از سروران بارگاه شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
148 تو دانی که امروز در انجمن چه گفتی به قصد دل و جان من؟
149 تو قصد سر دشمنان میکنی و یا بیخ عمر مرا میکنی؟
150 شکر لب به گفتار بگشاد لب که شاها نگفتم سخن بیسبب
151 بر آنند ایشان که در کارزار نمیآید از دست من هیچ کار
152 مرا بلبلی در گلستان بزم شمارند و خود را عقابان رزم
153 برآنم که ایشان کیانند و من کیستم بر این در عزیز از پی چیستم
154 شهنشه دژم شد ز گفتار او فرومانده در کار و کردار او
155 بدو گفت کای یار جانی من مجو تلخی زندگانی من
156 نشد حاصل از داغ هجرم فراغ چرا مینهی بر سر داغ،داغ؟
157 مرو از برم برگ دوریم نیست ز تو احتمال صبوریم نیست
158 تو بی من توانی به هر حال زیست مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
159 اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین مرا نیست رای دگر غیر از این
160 سپاه م و ملک من ز آن تست همه کشور من به فرمان تست
161 بخواه آنچه میخواهی از خواسته ز مردان و اسبان آراسته
162 صنم روی مالید بر روی خاک شهنشاه را گفت: روحی فداک!
163 ملک نیز چون دید که آن نیکخواه سخن را نمیگوید الا به راه
164 به ناچار فرمود تا سرکشان همه نامداران و لشکرکشان
165 سراپرده از شهر بیرون برند درفش همایون به هامون برند
166 سحرگه که زد خسرو آسمان سراپرده صبح بر خاوران
167 بینداخت شب خیمههای سیاه زد از زر فلک فلکه بارگاه
168 ببستند بر پیل روئینه خم دمیدند دم در دم گام دم
169 از آواز کوس و دم کره نای برآمد دل کوه خارا ز جای
170 درفش درفشان برافراختند ز هر سو سپاهی برون تاختند
171 هنرمند مردان با برگ و ساز سر جعبهها را گشادند باز
172 ز پولاد خفتان و آهن کلاه بیاراست از پای تا سر سپاه
173 در آمد ز هر سو سپه فوج فوج زمین شد چو دریای چین پر از موج
174 ز نیزه زمین چون نیستان شده دلیران چو شیران غران شده
175 سپهدار خوبان خیل ختن به هر سو خرامان در آن انجمن
176 به زیر اندرش نقره خنگی چو آب چو بر پشت صبح دمان آفتاب
177 ز بس کوهه زین مرکب سوار تو گفتی پلنگ است در کوهسار
178 همی تاخت در جامه آهنین چو تابنده گوهر ز پولاد چین
179 میانی ز چشم تصور نهان درآویخته خنجری ز آن میان
180 چو یک قطره آب اندر آمیخته چو کوهی به مویی درآویخته
181 شهنشه بیامد سپه بنگریست چو گردون زمین را همه خیمه دید
182 سیاهی لشکر کرانی نداشت کسی از شمارش نشانی نداشت
183 به لشکر گه خویش چون بنگرید لبش گشت خندان دلش میگریست
184 به دل گفت جان من است این جوان که جان را فرستد بر دشمنان؟
185 که کرد این که من در جهان میکنم؟ ز تن جان خود را روان میکنم
186 مگر، این چنین کرد یزدان نصیب که مه بیشتر وقت باشد غریب
187 پس آن خسرو خاوری را براند شکر پاره لشکری را بخواند
188 بر آن لشکرش میر و سالار کرد دل و گوش او پر ز گفتار کرد
189 که: رو، بخت پیروز یار تو باد مراد دل اندر کنار تو باد
190 به هرجا که اسبت فراز آمده دو اسبه ظفر پیشباز آمده
191 برای وداعش ملک در کنار گرفت و ببارد خون در کنار
192 سپهدار بوسید پای ملک بسی گفت در دل دعای ملک
193 روان شد وز آنجا ملک بازگشت دگر باره با ناله دمساز گشت
194 دری بار بر شادمانی ببست چو یعقوب با بیت احزان نشست
195 به غیر از غم یار چیزی نخورد به جز وصل او آرزویی نکرد
196 شبی صورت یارش آمد به پیش به زاری همی گفت با یار خویش
197 که ای جان من کرده از تن سفر و یا روشنایی دور از نظر
198 کجایی و چونی و حال تو چیست؟ که بر حال من مرغ و ماهی گریست
199 به قصد عدو مرکب انگیختی ولی خون احباب خود ریختی
200 چنان است بر دشمنانت نظر که از دوستان نیست هیچت خبر
201 ببخشای بر زندگانی من بیا رحم کن بر جوانی من
202 اگر دشمنت از دوستانت خبر بیابد، بگوید به خون جگر:
203 به جانت که صبر و قرارم نماند دگر طاقت انتظارم نماند
204 اگر باز بینم جمالت دگر نکردم جدا از وصالت دگر
205 نیارم زدن دم ز سوز درون که میآید از سینه آتش برون
206 بود شرح حالم نوشتن محال در آیینه دل ببین روی حال