- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که میبرد ز رفیقان به دوستان خبرم که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
2 نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
3 به اول آن همه امید در خیال که بود که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
4 گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
5 به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید به غیر دوست همه کاینات در نظرم
6 ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
7 کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز به حال نزع ببینند همت و هنرم
8 چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
9 اگر حیات بود ور ممات هم ره باد دعای مادر مسکین و همت پدرم