- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
2 نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
3 هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
4 جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
5 بگذر ای همایم کآورده خنجر او در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
6 کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را