آن ماهرو که چشم من است و چراغ دل از جامی غزل 574

آن ماهرو که چشم من است و چراغ دل

1 آن ماهرو که چشم من است و چراغ دل دردا که سوختم ز فراقش به داغ دل

2 خاطر به فکر غیر مجو لذت غمش عشرت کجا توان چو نباشد فراغ دل

3 گم گشت با نشانی داغش دل از برم آورده ام به زلف وی اکنون سراغ دل

4 تا بسته ام خیال خط و عارضش مرا ریحان و لاله می دمد از باغ و راغ دل

5 هر غنچه کان به سینه ز پیکان او دمید ما را شکفت صد گل راحت ز باغ دل

6 عمری ست بر گذار نسیم عنایتیم باشد که بوی وصل وزد بر دماغ دل

7 جامی بدان امید که آید خیال دوست هر شب به کنج سینه فروزد چراغ دل

عکس نوشته
کامنت
comment