1 آن بت که نکرده ام غمش فاش هنوز چون دید مرا بسته غمهاش هنوز
2 خندید و بطعنه گفت ای ابن یمین عشق تو پرو بال زند فاش هنوز
1 خبری سوی نگارم بخراسان که برد قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
2 بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز خبر سوخته کوره کنعان که برد
1 با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
2 دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
1 منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
2 تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب