-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که دست از هوایِ تو بر سر ندارد که چشم از فراقت به خون تر ندارد
2 جمادست نه جانور هر که شوری ز شیرینِ عشقِ تو در سر ندارد
3 درین آشیان خانه مرغی نبینم ز شوقِ تو بر بالِ جان پر ندارد
4 دگر در خرابات رندی ندیدم که بر کف ز یادِ تو ساغر ندارد
5 مبیناد چشمی که از خاکِ راهت به خونابۀ دل مخمَّر ندارد
6 مرا از تو دردی ست در دل عجایب ولی با که گویم که باور ندارد
7 چه دردست شوقت که ساکن نگردد چه بحریست عشقت که معبر ندارد
8 در آن بحر رفتی نه مسکین نزاری که این زهره شیرِ دل آور ندارد