آنکه هرگز نرود یک نفسی از جهان ملک خاتون غزل 935

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم

1 آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم

2 خاک راهش شدم از آتش دل در غم او برد آب رخم و داد کنون بر بادم

3 مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن از قضا بین که در این دام بلا افتادم

4 نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری که گذشت از فلک سفله بسی فریادم

5 بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم

6 دادم از وصل ندادی و نهادی داغی بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر