1 آن یکی دیوانهٔ پرسید راز کای فلان حق را شناسی بی مجاز
2 گفت چون نشناسمش صد باره من زانک ازو گشتم چنین آواره من
3 هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد دل زمن برد و مرا مهجور کرد
4 روز و شب در دست دارد دامنم جمله من او را شناسم تا منم
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 به گل بلبل همی گفت ای دل افروز چراغ مهربانی را برافروز
2 بیا کامشب شب ناز و نیاز است چو زلف ماهرویان شب دراز است
1 گشت محمود و ایاز دلنواز هردو در میدان غزنین گوی باز
2 هر دو با هم گوی تنها باختند گوی همچون عشق زیبا باختند
1 جوابش داد آن دم پیر رهبر که گر تو میندانی خود بر این در
2 چرا در لعنت ما باز ماندی از آن اینجایگه بی راز ماندی
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **