1 آن یکی دیوانهٔ پرسید راز کای فلان حق را شناسی بی مجاز
2 گفت چون نشناسمش صد باره من زانک ازو گشتم چنین آواره من
3 هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد دل زمن برد و مرا مهجور کرد
4 روز و شب در دست دارد دامنم جمله من او را شناسم تا منم
1 گفت روزی فرخ و مسعود بود روز عرض لشگر محمود بود
2 شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
1 تا کی باشم عاجز و مضطر مانده بادی در دست و خاک بر سر مانده
2 هر روزم اگر هزاردر بگشایند من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
1 دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
2 دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن تو دست رها نتوان کرد
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به