1 آن یار که بی نظیر و بی مانند است عقل و دل و جان به عشق او در بند است
2 در یک نظر از مقام عالی جان را بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
1 ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما کس نمیداند به غیر از پیر ما، تدبیر ما
2 خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر میکند ساقیا میده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما
1 شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
2 تطاول سر زلف تو و شبان دراز چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
1 عاشق سرمست را، با دین و دنیا کار نیست کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
2 روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست