- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
آن سوخته جمال، آن گم شده وصال، آن بحر وفا، آن کان صفا، آن خواجه ایام، آن عتبة الغلام رحمة الله علیه، مقبول اهل دل بود و روشی عجیب داشت. ستوده به همه زبانها و شاگرد حسن بصری بود. وقتی به کنار دریا میگذشت عتبه بر سر آب روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آیا این درجه به چه یافتی؟ ,
عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن میکنی که او میفرماید، و ما سی سال است تا آن میکنیم که او میخواهد. ,
و این اشارت به تسلیم و رضاست و سبب توبه او آن بود که در ابتدا به کسی بیرون نگرست. ظلمتی در دل وی پدید آمد، آن سرپوشیده را خبر کردند. کسی فرستاد که: از ما کجا دیدی؟ ,
گفت: چشم. ,
سرپوشیده چشم برکند و بر طبقی نهاد و پیش وی فرستاد و گفت: آنچه دیدی میبین. ,
عتبه بیدار شد و توبه کرد وبه خدمت حسن رفت تا چنان شد که قوت را کشت جو به دست خود کردی، و آن جو آرد کردی، و به آب نم دادی، و به آفتاب نهادی تا خشک شدی، و به هفته ای یکبار از آن بخوردی و به عبادت مشغول بودی، و بیش از آن نخوردی. گفتی: از کرام الکاتبین شرم دارم که به هفته یکبار با خبث خانه باید شد. ,
نقل است که عتبه را دیدند جایی ایستاده و عرق از وی میریخت. گفتند: حال چیست؟ ,
گفت: در ابتدا جماعتی به مهمان آمدند. ایشان از این دیوار همسایه پاره ای کلوخ بازم کردم تا دست بشویند. هر وقت که آنجا رسم از آن خجالت و ندامت چندین عرق از من بچکد، اگر چه بحلی خواسته ام. ,
عبدالواحد بن زید را گفتند: هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شد به حال خویش؟ ,
گفت: یکی را دانم که این ساعت درآید. ,
عتبه الغلام درآمد. گفت: در راه کرا دیدی؟ ,
گفت: هیچ کس را. ,
و راه گذر وی بر بازار بود. ,
نقل است که هرگز عتبه هیچ طعام و شراب خوش نخوردی. مادر وی گفت: با خویشتن رفق کن. ,
گفت: رفق وی طلب میکنم که اندک روزی چند رنج کشد و جاوید در راحت و رفق میباشد. ,
نقل است که شبی تا روز نخفت و میگفت: اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم، و اگرم عفو کنی من تو را دوست دارم. ,
و عتبه گفت: شبی حوری را بخواب دیدم. گفت: یا عتبه! بر تو عاشقم. ,
نگر چیزی نکنی که به سبب آن میان من و تو جدایی افتد. ,
عتبه گفت: دنیا را طلاق دادم. طلاقی که هرگز رجوع نکنم، تا آنگاه که تو را بینم. ,
نقل است که روزی یکی براو آمد واو در سردابه ای بود. گفت: ای عتبه!مردمان حال تو از من میپرسند. چیزی به من نمای تا ببینم. ,
گفت: بخواه! چه ات آرزو است؟ ,
مرد گفت: رطبم میباید. ,
و زمستان بود. گفت: بگیر! ,
زنبیلی بدو داد پر رطب. ,
نقل است که محمد سماک و ذوالنون به نزدیک رابعه بودند. عتبه درآمد و پیراهنی نوپوشید و میخرامید. محمد سماک گفت: این چه رفتن است؟ ,
گفت: چگونه بنخرامم، و نام من غلام جبار است. ,
این کلمه بگفت و بیفتاد. بنگرستند. جان داده بود. پس از وفات او را به خواب دیدند، نیمه ای روی سیاه شده. گفتند: چه بوده است؟ ,
گفت: وقتی بر استاد میشدم مردی را دیدم. در وی نظر کردم بار خدای بفرمود تا مرا به بهشت بردند. و دوزخ بر راه بود. ماری از دوزخ خویشتن به من انداخت. نیمه ای از رویم بگزید، گفت نفحة بنظرة. اگر بیش کردتی بیش گزیدمی. رحمة الله علیه. ,