آن عرب آمد از ملا احمد نراقی مثنوی طاقدیس 64

ملا احمد نراقی

آثار ملا احمد نراقی

ملا احمد نراقی

آن عرب آمد به سوی شهر ری

1 آن عرب آمد به سوی شهر ری از بنی قعقاع یا از اهل طی

2 کاروان ری سوی حج رفته بود رازیان را آگهی زیشان نبود

3 رازیان بودند اندر روز و شب هر طرف در جستجو و در طلب

4 چونکه دیدند آن عرب را بر جمل جمله سوی او دویدند از عجل

5 کی برید خوش لقای نیکخوی حال اهل قافله با ما بگوی

6 تو برید کاروان ماستی هم بکار و بارشان داناستی

7 بازگو احوال دورافتادگان وارهان جان از غم و لب از فغان

8 بازگو از محفل و یاران ما گلرخان سرو بالایان ما

9 بازگو احوال ایشان ای بشیر مژدگانی هرچه می خواهی بگیر

10 بازگو از نوجوانان چمن وز گل و شمشاد و سرو و نسترن

11 شرح حال یثرب و بطحا بگوی قصه یاران ما با ما بگوی

12 وز صفا و مروه با ما گو سخن دل ز غم خالی کن و جان از محن

13 ای برید آخر خدا را همتی زنده کن از مژده ی خود آیتی

14 ای تو با عیسای مریم همنفس مرده ایم از بهر حق فریاد رس

15 زنده گردان این گروه مرده را روح بخش این قالب افسرده را

16 الغرض بگرفته دورش اهل ری زین نمط در گفتگو هریک به وی

17 این یکی پرسید احوال پدر وان دگر حال برادر وان پسر

18 آن یکی از خال آن یک از عموی وان ز مولی وان یکی دیگر ز شوی

19 مانده در حیرت عرب اندر میان گه سوی این دید گاهی سوی آن

20 نی سخنشان فهم کردی آن غریب نی در آنجا ترجمانی هم لبیب

21 نی خبر او را ز حال کاروان نه از منی او را نه از مشعر نشان

22 گفت ما ادری و خلاق الجمیل ما تقولون اذهبوا خل السبیل

23 چون شنیدند این سخن را آنهمه در میانشان گشت پیدا همهمه

24 کاین سخن را چیست معنی و بیان این خبر باشد یقین از کاروان

25 گفت آن یک از رفیقان عرب مژدگانی از شما خواهد ذهب

26 اذهبوا یعنی ذهب آرید زود تا بگویم حال شرح آن حدود

27 وان دگر گفت اذهبوا هست از ذهاب رو بره آرید یعنی باشتاب

28 ره بپردازید از دزد و دغل تا بیاید کاروانتان بی وحل

29 رهزنان بگرفته گرد کاروان کاروان حیران میان رهزنان

30 گرد آرید میهمان هرجا هرو سوی دزد کاروان آرید رو

31 گفت سیم اذهبوا یعنی رسید کاروان اینک سوی ایشان روید

32 رو به استقبالشان آرید شاد کاروانتان آمد اینک نیوراد

33 چارمین گفتا که یاویل و کرب ما تقولون گوید این مرد عرب

34 مات از موتوست نزد ما زبان موت مرگ آمد یقین ای رازیان

35 جامه ی ماتم کنون در بر کنید موزه بردارید و مویه سر کنید

36 اهل ری بگرفته هریک مسلکی هر گروهی تابع هم هم یکی

37 یک گروهی سوی دکانها روان گشته تا آرند نقد شایگان

38 از برای مژدگانی بی حذر بوته ها را جمله بگشودند در

39 آنچه از همرس که بدشان دست رس جمله آوردند بی حیف مگس

40 وان گروه دیگر از جا خاستند بر تن خود اسلحه آراستند

41 جمع شد فیلانی از نیوان ری پر شده آن دشت و کوه از های و هی

42 بر فلک منجوقها افراختند هایم و هامی به هامون تاختند

43 تا برآرند از همه دزدان دمار خوار سازند آن گروه خارکار

44 جمع دیگر خانه ها آراستند کوچه ها از خار و خس پیراستند

45 حلقه و دهلیز و برزن روفتند طبل و کوس و دف بشادی کوفتند

46 مشعل و شمع و چراغ افروختند هم به مجمر عود و عنبر سوختند

47 نوعروسان کرده هر هفت از شعف جلوه گر از بام و از در هر طرف

48 کان عرب گفت آید امشب کاروان نوجوانان کاروان را در میان

49 جوق دیگر کرده بر تن جامه چاک کی دریغا کاروانشان شد هلاک

50 الغرض گردید برپا هایهوی از حقیقت هیچکس نابرده بوی

51 اعتماد جملگی بر فهم خویش مانده در قید خیال وهم خویش

52 کرده واقع را مطابق با خیال جز خیال خود سگالیده محال

53 بر هوای خود کشد تأویل را پشه سوی خود کشاند پیل را

54 مصحف و توریة و انجیل و زبور حیث دارو همه کلایدور

55 وهم این یا وحی ربانی ست این فهم این با مصحف ثانی ست این

56 جز سگاله نیستت آخر سگال بر سگال خویشتن چندان مبال

57 ساختی تأویل واقع را طباق با هوای خود نباشد جز نفاق

58 زاید از آن صد خلاف و صد خلل رخنه ها یابد به ادیان و ملل

59 هان اگر مردی تو ای مسندنشین فهم خود را ساز با واقع قرین

60 گر تو با واقع مطابق ساختی فهم خود منجوق علم افراختی

61 پاک سازد آینه خاطر ز زنگ تا حقیقت رخ نماید بیدرنگ

62 نیست فهمت غیر پندار و گمان هان ز پندار از حقیقت وا ممان

63 این علومت نیست جز افسانه ای رو بخوان افسانه بر دیوانه ای

64 این خیالاتت همه طیف المنام دیده بگشایی نبینی غیر نام

65 کار فرما چونکه شد بیم و گمان از حقیقت کی کسی یابد نشان

66 چون تورا استاد باشد غنجموش کی توانی یافت سر تنکلوش

67 زین کمانها نزد ارباب خرد لب مجنبان کابرویت می برد

68 می فریبی عامه را زاوهام خود خویش را ز اضغاث و از احلام خود

69 هین نگر با خاصه این پندارها دم مزن ز احلام با بیدارها

70 نزد موسی دم ز سحاری مزن عنکبوتی گرد شهبازی متن

71 چون نشسته عیسی اندر بزمگاه نبض قاروره تو از مرضی مخواه

72 برکشد داود چون نغمات را سر مده این انکرالاصوات را

73 ای اصولی پیش جعفر دم مزن از قیاس و رأی و استحسان و ظن

74 پرده برخیزد اگر از کارها می شوی رسوا از این پندارها

75 سالها باشد که من هم ای رفیق چون تو در دریای پندارم غریق

76 دفتری را گر ببینی ای همام وهم در وهم است اول تا ختام

77 اندر او راقم بجز پندار نیست راست می گویم مرا انکار نیست

78 کی حقیقت را ورق گنجا بود صفحه اش را گر جهان پهنا بود

79 کی زبان خامه باشد آشنا تا دهد شرح از حقیقت با شما

80 محرم این رازها نبود دو دل آن دلی کان نیست جنس آب و گل

81 در خور این رازها هرگوش نیست محرم این هوش جز بیهوش نیست

82 طوطیان فهمند سر هندیان ماکیان را راز هندویان مخوان

83 با زنان میگو سخن از میل و خال نی زآب و نیزه و جنگ و جدال

84 با حقیقت از حقیقت گو سخن پیش اهل و هم از ایشان دم مزن

85 ای شکرها را به طوطی بخش و بس طعم شکر را نداند جز مگس

86 ای خدا فریاد از این پندارها زین گمان و وهم جان آزارها

87 پرده ی پندار ما صدپاره کن وهم را از کوی ما آواره کن

88 باز گویم گفته ام هم بارها دل بتنگ آمد از این پندارها

89 عمر در افسانه بگذشت ای دریغ وقت زرع و دانه بگذشت ای دریغ

90 مانده ام تنها خدایا همدمی سینه تنگی می کند کو محرمی

91 محرمی کو تا بگویم درد خویش درد جان زار غم پردرد خویش

92 محرمی کو تا که با او ساعتی خالی از اغیار سازم خلوتی

93 دامن خود زاب چشمان تر کنم قصه ی پر غصه ی خود سر کنم

94 گویم او گرید به حال زار من وانچه بر من آید از پندار من

95 ای حریفان کو بت طناز من دوستان دل ز غم پرداز من

96 همتی شاید دل از غم واخریم ره به کوی دلبر زیبا بریم

97 دل فدای آن بت نیکو کنیم جان نثار افشان پای او کنیم

98 آنچه از خود جمله را یکسو نهیم از خود و از هستی خود وارهیم

99 ساقیا برخیز و می در جام کن فارغم از قید این اوهام کن

100 محفلی امشب ز نور آراستم قدسیان را وعده آنجا خواستم

101 اهل محفل سربسر کروبیان پیشکارانش همه روحانیان

102 ساقیا صهبای روحانی بده می بیاد آنکه می دانی بده

103 می به جام من به یاد یار کن فارغم زین عالم پندار کن

104 جرعه ای زان لعل ربانی بده گر نخواهی فاش پنهانی بده

105 نیست فرصت تا بریزم خم به جام رحمتی فرما بریزم خم به کام

106 خم هم از دل برنمی دارد غمی ای دریغا گر ز می بودم یمی

107 ساقیا می در قدح کن بی درنگ شیشه ی تقوای ما را زن به سنگ

108 ساقیا امشب مبارک محفلی ست رحم بر ما کن نه ما را هم دلی ست

109 محفل خاص است در وی اهل راز فرصتوست در دست شبهای دراز

110 باده پیمایی بیا آغاز کن هم گره از زلف جانان باز کن

111 طره اش را مشک عنبر برفشان عود و صندل هم به مجمر برفشان

112 مطربا امشب نوایی ساز کن نغمه ای بر یاد او آغاز کن

113 نغمه ای برکش بیاد دلبران تا نثار آریم جان و دل بران

114 امشب ای ساقی بدور انداز جام مثل ذاک اللیل ما جازالمنام

115 ای بسی شبها که ما خواهیم خفت زشت و زیبا ای بسی خواهیم گفت

116 گو یک امشب چشم ما بیدار باش امشبی محو جمال یار باش

117 ای صفایی تو در این بزم و خیال آن زن زاهد گرسنه در جدال

عکس نوشته
کامنت
comment