1 ترا فضل بر دیگران بیش از آن نیست که تو میدهی چیز و او میستاند
2 چو ندهی و نستاند آن فضل بر خاست چو اویی و بر او چه رجحان بماند
3 طمع چون بریدم من از مال خواجه زنش غر که خود را کم از خواجه داند
1 ایدل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست
2 غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 مرا خدای اگر عمر جاودان بدهد بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
2 بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد