- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگوش خود شنودستم ز هر کس که موری را بسالی دانهٔ بس
2 ز حرص خود کند در خاک روزن گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
3 اگر بادی برآید از زمانه نه او ماند نه آن روزن نه دانه
4 چو او را دانهٔ سالی تمام است فزون از دانهٔ جستن حرام است
5 مثال مردم آمد حال آن مور که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
6 شده در دست حرص خود گرفتار بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
7 همی ناگاه مرگ آید فرازش کند از هرچ دارد خوی بازش
8 هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت دلش باید ازو ناکام برداشت
9 چو بستاند اجل ناگاه جانش سر آرد جملهٔ کار جهانش
10 نه او ماند نه آن حرصش که بیش است کدامین خواجه صد درویش پیش است