طره شبرنگ و جعد مشکسای خویش بین از جامی غزل 771

طره شبرنگ و جعد مشکسای خویش بین

1 طره شبرنگ و جعد مشکسای خویش بین در خم هر موی صد دل مبتلای خویش بین

2 بر لب بام آ شبی هر سو چو من افتاده ای سر نهاده زیر دیوار سرای خویش بین

3 برنشان پای تو رخ سوده ام شب تا سحر از رخم اینک نشان بر خاک پای خویش بین

4 ز آرزوی یک نظر می میرم ای سلطان حسن سرکشی از سر بنه سوی گدای خویش بین

5 برگ گل دیدن ز جیب غنچه گر داری هوس دامن پیراهن از چاک قبای خویش بین

6 چند می پرسی کزین گونه چرا بیدل شدی آینه بردار و شکل دلربای خویش بین

7 می روی تند و چو جامی صد گرفتار از قفا آخر ای بی رحم یک بار از قفای خویش بین

عکس نوشته
کامنت
comment