- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 طراق سندان برخاست ای غلام از در یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
2 ببینکه طارق لیلست یا که سارق خیل ببینکه طالب خیرست یاکه جالب شر
3 برو بگو چه کسی کیستی چه داری نام بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
4 شبی چنینکه اگر بچهیی بزاید حور سیهتر از دل عفریت بینیش پیکر
5 به خانهیی که ز جز وی کسش نبیند روز مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
6 شبی چنین کههوا بس که روی شسته به قار همی به چرخ ره قطب گم کند محور
7 شبی چنان که تو گویی جهان شعبدهباز بر آستین فلک دوخت دامن اختر
8 ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
9 و گر غریبیگمکرده راه بنگه خویش رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
10 وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
11 ور آن نگار پری پیکرست در بگشای مباد آنکه بماند دراز در پس در
12 همان نیامده از در یکی صفیر برآر که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
13 و گر کسی پی کسب کمال جوید بار برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
14 چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب چه گاه عرض رسومست و انتشار هنر
15 شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
16 به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
17 نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
18 سحاب دوش فلک راکشیده مروارید نسیمگوی زمین راگرفته در عنبر
19 دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
20 نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه سحاب تاج شقایقگرفته درگوهر
21 فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل چو عکس شهپر جبریل در دل کافر
22 شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
23 و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
24 همی شکوفه و بادام در برابر هم چنان نماید کان احولست و این اعور
25 ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین مرا به جان تو از وصل باده نیستگذر
26 اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
27 مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
28 یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
29 دوندهتر ز خیال و جهندهتر زگمان دمندهتر ز شهاب و روندهتر ز شرر
30 تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم پیش بهگرمی همزاد آتش و صرصر
31 همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو به تن شدن سوی معراج افتدش باور
32 همان سمندکه امشبگرش سوار شوی ترا رساند فردا به دامن محشر
33 همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
34 ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
35 از آن شرابکهگر ریزیش بهکام نهنگ ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
36 از آن شراب که از دل چو برجهد به دماغ سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
37 از آن شراب کهگر پرتوش فتد به سحاب سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
38 از آن شراب که همچون حباب رقص کند ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
39 از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
40 ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی یکی بیفکن درکار میفروش نظر
41 به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
42 ز من سلام رسانش پس از سلام بگو به حالتی که کند در دلش ز مهر اثر
43 بدان خدای که هجده هزار عالم را نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
44 بدان خدایکه آثار علم و قدرت او ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
45 که غیر ازین دو سهگز ژنده از سپبد و سیاه به خویش ره نبرم چیزی اندرینکشور
46 برای خاطر من یک دو بط شراب بده به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
47 گران فروشی منمای و برکران مگریز بهانهجویی بگذار و از بها بگذر
48 زکوه باده فشانند میکشان بر خاک توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
49 چنین نماند و نماند جهان شعبدهباز چنان نبود و نباشد زمان شعبدهگر
50 به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
51 زمان بگردد و درگردشش هزار امید فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
52 بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز بیابی از پس هر رنجگنج جانپرور
53 شنیدهیی که کلاهی چو بر هوا فکنی هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
54 چه رنجهاکهکشد دانه در مشیمه خاک بدین وسیله که روزی دهد به خلق ثمر
55 نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
56 بهپایهیی نرسدشخص بیرکوب و خطوب به مایهیی نرسد مرد بیخیال و خطر
57 چو نیک بنگری این یک دو مشت کون و فساد ز مشتهاست که آمیخته به یکدیگر
58 گهی به ملک نباتیکشد جماد سپاه گهی به عالم حیوان کشد نبات حشر
59 گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
60 به هم فتاده گروهی سه چهار بیهدهکار گهی بهکینه وگاهی به صلح بستهکمر
61 نهکس ز مقطع و مبدایکینشان آگه نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
62 ولی چو ژرف همی بنگری بهکار جهان یکی جهان فراخست در جهان مضمر
63 درین جهان و برون زینجهان چو جان در جسم درینجهان و فزون زینجهان جو جان در بر
64 گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار سها و ماه به یک آسمان گرفته مقر
65 نه حرف میم مباین درو ز حرف الف نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
66 درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری گمان بری که جز آن نیست هیچچیز دگر
67 بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود ز تنگدستی هستیست در لباس صور
68 همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست کهگه خلیج شدهگاه رود وگاه شمر
69 خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
70 هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد اگر خلیج نیارد به چند شعبهگذر
71 همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
72 همه حدود مباین برین قیاس شناس همه فریق مخالف برین طریق نگر
73 درین جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید عروس هستیش از رخ برافکند چادر
74 به غیر بیند و با خویش بیندش همتا به صبح بیند و با شام بایدش همبر
75 مجاورین دیارش به هر صفت موصوف مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
76 درون و بیرون چون نور عقل در خاطر نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
77 مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
78 خموش و گویا چون نور ماه در طلعت قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
79 دراز و کوته چون عکس سرو در دیده نگون و والا چون نور مهر در فرغر
80 درشت و نرم چو خوی الوف در زندان جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
81 چون نقش دریا در سینه جامد و خامد چو عکس کوه در آیینه فربه و لاغر
82 به خیل وراد چو فواره در ترشح آب غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
83 عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
84 چو عشق دلبر هم جانگداز و هم جانبخش چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
85 برون ازین همه ذاتیستکز تصور او به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
86 حدیث معرفغش هرچهگفتهاند هبا خیال منزلتش هر چه کردهاند هدر
87 مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
88 وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد مهندسا نه توان ساخت خانهٔ ششدر
89 و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند که از لعاب کند نسج دیبهٔ ششتر
90 و یا چه داند موریکه تخمکزبره را چهار نیمه کند تا نروید از اغبر
91 زگرک بره بفرمودهٔکه جست فرار ز بازکبک به دستوریکهکرد حذر
92 به دعوت که به دریا صدفگشود دهان که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف گهر
93 بهگفتهٔکه ابابیل قوم ابرهه را به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
94 هلا سخن به درازا کشید قاآنی زهی سخن که رود بر هزارگونه سیر
95 زهی سخن که چو دریاگهیکه موج زند بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
96 چهشد غلام و چهشد میفروش ورفتکجا چهشد جواب وسوال و چهشد پیام و خبر
97 نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار به راستان که تو از قول باستان مگذر
98 مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
99 ندانیا مگر از پادشاه ملکستان نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
100 مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
101 همی به چشم من آید به هفتهیی پس ازین به عون شاه جهان باجگیرم از قیصر
102 همی معاینه بینمکه در برابر من ستادهاند سمن چهرگان سیمینبر
103 گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب گهی ز بوسهٔ اینکام من پر از شکر
104 گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
105 به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
106 گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
107 گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
108 زمانی از رخ آن برشکوفه مالم روی زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
109 گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش گهی ز روی ادب مدح شه کنم از بر
110 زمان دولت عنوان عدل تاج شرف شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
111 ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
112 زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
113 به زورقی که نگارند نام خنجر او درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
114 به خنجرش ملکالموت اگر دوچار شود کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
115 به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین برد نماز که این مهترست و من کهتر
116 خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری عروس دنیا بکر است با همه شوهر
117 پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
118 ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
119 روانکند دم تیغ تو خون ز چشم زره گره شودگهکین تو دل ز ناف سپر
120 کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
121 چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
122 نشستهیی ز بر باد کاین مرا توسن گرفتهیی ز نخ مرگکاین مرا خنجر
123 مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
124 به عهد دولت تو بالله ار قبولکنم که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
125 گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو که جمعکرده به یکجای آب با آذر
126 نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو که یک زمان رود از باختر سوی خاور
127 ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
128 شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
129 ترا گزیدهام از هرچه در قطار وجود ترا ستودهام از هرکه در شمار بشر
130 تو نیز رشتهٔکارم به دیگران مگذار تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
131 به پای بند توام بهکه از مهان خلخال به فرق تیغ توام بهکه از شهان افسر
132 به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
133 همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
134 ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
135 انوشه مانی چندان که چون به روز نشور ز شور غلغله گوش زمانه گردد کر
136 گمان بری که گروهی ز دادخواهانند که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
137 شمیدهدل به غلامی کنی ز خشم خطاب که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر