1 سلطان همّتم، ز جهان شسته دست را چون سیل، پشت پا زده ام خاک پست را
2 انصاف، کار محتسب روزگار نیست یکسان کند معامله، هشیار و مست را
3 مشکل که پر کند ز تهی کاسگی حزین این مشت خاک، دیده دنیاپرست را
1 به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما رسیده است به شب، روز زندگانی ما
2 به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
1 حلاوت در مذاقم نیست آب زندگانی را نفس باشد رگ تلخی، شراب زندگانی را
2 پر پرواز باشد رنگ و بوی مستعار او وفا نبود گل پا در رکاب زندگانی را
1 مپسند تشنه لب، دل اندوه پیشه را یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
2 ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را