- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صوفیی میرفت در بغداد زود در میان راه آوازی شنود
2 کان یکی گفت انگبین دارم بسی میفروشم سخت ارزان، کو کسی
3 شیخ صوفی گفت ای مرد صبود میدهی هیچی به هیچی، گفت دور
4 تو مگر دیوانهای ای بوالهوس کس به هیچی کی دهد چیزی به کس
5 هاتفی گفتش کهای صوفی درآی یک دکان زینجا که هستی برترآی
6 تا به هیچی ما همه چیزت دهیم ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم
7 هست رحمت آفتابی تافته جملهٔ ذرات را دریافته
8 رحمت او بین که با پیغامبری در عتاب آمد برای کافری