1 صوفی که بود اساس کارش بر زرق ژاژش به دهان، خاک سیاهش بر فرق
2 خضر ره اوا پای سست، در گام نخست نوح دگران و خویش تا گردن غرق
1 خوش آنکه دل به یاد تو رشک چمن شود زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود
2 ریزم ز بس به یاد عقیق لبت سرشک دامن زکاوش مژه کان یمن شود
1 درین دریای بی پایان، درین طوفان شورافزا دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
2 مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
1 زهی از خار خارت شعله در جان، گلستانها را ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبانها را
2 بهار عارضت هر گوشه، صد بیخانمان دارد زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیانها را