-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
2 بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
3 تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد
4 جان و دلی که بود مرا چون به پیش او قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
5 میداد عقل دردسری پیش از این کنون عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
6 سودای زلف او همه کس میپزد ولی این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
7 گفتیم حال عجز عبید از برای او نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد