ناگاه هوش و صبر من آن دلربا از عبید زاکانی غزل 58

عبید زاکانی

آثار عبید زاکانی

عبید زاکانی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

1 ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

2 بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

3 تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد

4 جان و دلی که بود مرا چون به پیش او قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

5 میداد عقل دردسری پیش از این کنون عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد

6 سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

7 گفتیم حال عجز عبید از برای او نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد

عکس نوشته
کامنت
comment