چنان مدهوش عشق از عطار نیشابوری جوهرالذات 81

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنان مدهوش عشق اندر فنا بود

1 چنان مدهوش عشق اندر فنا بود که گوئی آن زمان عین لقا بود

2 شده درخواب و خاموش اوفتاده چو مستان سخت بیهوش اوفتاده

3 مگر معشوق او در خواب میدید درون خویشتن مهتاب میدید

4 که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود که گوئی آن زمان عین لقا بود

5 چنان صاحب جمالی دید آنجا که وصفش مینگنجد آن دلارا

6 جمالش فتنه و عشاق آفاق بخوبی و ملاحت در جهان طاق

7 لب لعلش نبات و قند و شکّر رخش تابان مثال ماه انور

8 نظر کرد وجمالش دید در خواب گرفتش گوش آن مه را باشتاب

9 بجست ازخواب و گفت ای جان کجائی نمود خود تو ما را مینمائی

10 چگونت یافتم ای جان جانم کنون در دست خود عین العیانم

11 گرفته گوش تو بینم بتحقیق زهی اسرار ما از عز و توفیق

12 نظر کرد و بدستش گوش خود دید ز شرم خویشتن آنجا بخندید

13 گمان برد او در اینجاگه نهانی درونِ جان و دل گفت از نهانی

14 تو دانی تونمودی تو ربودی تو گفتی در حقیقت تو شنودی

15 ندانستم ولی دانستم اینجا ترا من گوش نتوانستم اینجا

16 گرفتم گوش تو تا گوش دارم کجایارم که گوشت گوش دارم

17 ولی دانستم ای پیدا و پنهان که این مشکل بَرِ من هست آسان

18 تو بودی و من ای خوش خفته در خواب مرا بنمودهٔاینجا تک و تاب

19 چگویم صاحبِ حسن و جمالی منم نقصان تو درعین کمالی

20 نمودی و ربودی جان زپیشم نمک افکندهٔ اینجا بریشم

21 رموز تو دراینجاگه گشاید مرا اینجایگه جز تو نشاید

22 دگر من از کجا جویم جمالت که یک دم شاد گردم از وصالت

23 وصالت بود و شد عین فراقم کنون دل پر ز درد و اشتیاقم

24 جگر خونست دیگر روی بنمای گره تو بستهٔ و هم تو بگشای

25 دریغا من تو بودم یا تو مائی درون خواب رویم مینمائی

26 به بیداری ترا بینم در اینجا یقین مهر تو بگزیدم در اینجا

27 همت بیدار دیدم جاودانی اگرچه ازدو چشم من نهانی

28 نهانی لیک پیدائی همیشه نه درجانی نه برجائی همیشه

29 تو در خوابی و دنیا همچو خوابست یقین عمر تو اینجا در شتابست

30 شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل که بنماید ترا این راز مشکل

31 در این خواب خراب آباد دنیا ندیدی هیچ اینجا روی مولی

32 اگر معشوق اینجا رخ نماید ترا از عقل و جان کلّی رباید

33 ندانی تا که بُد این بی دل مست تو گوش که گرفتی زود بردست

34 ترا گوشست در دستت گرفته بیکره عقل و آرامت گرفته

35 نمیبینی دو چشم آخر تو دلدار که تا چشم افکنی بر روی دلدار

36 ترا دلدار اینجا رخ نمودست عیان عقل اینجا در ربود است

37 تو اندر خواب غفلت او بدیدی چنین مست و خرابی آرمیدی

38 نمیبینی ورا بنمایدت روی ولیکن نقش میبازد دگرسوی

39 بجز دیدار حق درخود مبین تو که هستی صاحب عین الیقین تو

40 گهر دیدی و مینشناختی باز بهرزه آن گهر انداختی باز

41 چویار امروز با تست و تو اوئی در این معنی که من گفتم چگوئی

42 رخت بنمود او را میشناسی وگر نشناسیش تو ناشناسی

43 ورا بشناس اندر پردهٔ دل طلب کن یک زمان گم کردهٔ دل

44 نه یارت در برست و رهبرت اوست در اینجاگاه کلی غمخورت اوست

45 غم او خور که او از تست روشن نموده اندر اینجا هفت گلشن

46 چنین آسان و تو دشوار داری عزیزی خویشتن را خوار داری

47 مشو خوار جهان جان را خبر کن برویش اندر اینجاگه نظر کن

48 نظر کن تا ببینی زود رویش طلب کن در نهادِ های و هویش

49 قفس داده قفس را روح داده مقام سنّت اندر دل نهاده

50 دریغا جان تست و جان شده لال نمییابی دریغا تا کی این حال

51 توان گفتن به جز تو تابدانی که او شاهست و کرده پاسبانی

52 ترا او بنده و تو بندهٔ او سرت در پیش اوافکندهٔ او

53 نمیخواهم که گویم آشکاره دلی خواهم که سازم پاره پاره

54 وجود خویشتن در نزد دلدار که کردم راز او اینجای اظهار

55 از آن نکته بسی اسرار دانم همی ترسم که تا رمزی بدانم

56 نمیبینم یکی همدم در اینجا که باشد مرمرا محرم در اینجا

57 نمییابم در اینجا وصل ای دل که با او برگشایم رازمشکل

58 نمیبینم یکی صادق چگویم که دیری هست تا در جستجویم

59 نمیبینم یکی همدرد جانی که برگویم یکی راز نهانی

60 همه در غفلتند و رفته در خواب در این دریا شده کلّی بغرقاب

61 چنین در غفلت اینجاگاه مستند که گویا نیستند و نیز هستند

62 چنان مستند اندر خواب رفته که ایشان را همه طوفان گرفته

63 در این طوفان کجا گردند بیدار و زین مستی کجا گردند هشیار

64 در این طوفان دل جمله خرابست گرفته پیش و پس گرداب آبست

65 ز خواب اینجا اگر بیدار آیم که با وی پاسخی اینجا گذارم

66 بگویم راز با دیوار اینجا همه از رمز پر اسرار اینجا

67 به از دیوار اینجاکس ندانم که با وی دمبدم رازی برانم

68 که دیوار است دانم رازدار او که خاکت را نموده کردگار او

69 بود اورازدار عاشقان هم که دارد سرّ راز جان جان هم

70 چو بادیوار گوئی سرّ اسرار زبان خود در آن ساعت نگهدار

71 نگهدار ای برادر هم نهانت که گوشی دارد و گوید بیانت

72 دلا خاموش چون همدم نداری تو این عمرت بضایع میگذاری

73 چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا همی گردی ز حیرت جای بر جا

74 خبرداری که اکنون دوست با تست درون مغز نقش و پوست با تست

75 خبرداری که جانان در درونت گرفته هم درون و هم برونت

76 خبرداری که او پرده نشین است کسی داند که با او همنشین است

77 خبرداری که بنمودست رخسار ولیکن از لطافت ناپدیدار

78 خبرداری که کردت واصل اینجا مراد دل نکردست حاصل اینجا

79 خبرداری که جانت در ربودست خود اینجاگاه در گفت و شنودست

80 خبرداری که میگوید دمادم رموز عشق خود اینجا دمادم

81 خبرداری که او جان جهانست ولی از دیدهٔ عقلت نهانست

82 خبرداری خبر ای بیخبر هان که داری یار اینک در نظر هان

83 خبرداری که اودارد دل و تن نموده رخ در این آئینه روشن

84 خبرداری که درگفتار ت او بود یقین اسرار گفت و خویش بشنود

85 خبرداری که اندر دیده بیناست درون جان ودل رویت تواناست

86 درونت با برون هر دو گرفتست تنت یکبارگی اینجا نهفتست

87 درونت با برون در ذات او بین وجودت جملگی در ذات او بین

88 چنان عاشق شدست اینجا ترا یار که جز تو درنمیگنجد ز اغیار

89 چنان عاشق شدست اینجا ترا او که در تو ابتدا در انتها او

90 چنانت دوست میدارد یقین دوست که مغزت کرد اینجاگاه او پوست

91 چنانت دوست میدارد عیانی که میگوید ترا راز نهانی

92 بجانت دوست میدارد یقین تو که کردت اوّلین و آخرین تو

93 نموده ذات کل اندر صفاتت عیان کرده در اینجا بود ذاتت

94 ترا ازخویشتن پیدا نمودست رموز مشکلت کلی گشودست

95 چنان عاشق شده اینجا بتحقیق که میبخشد ترا اسرار توفیق

96 تو هستی بیخبر گویای اسرار نمیبینی حقیقت روی دلدار

97 تو هستی بیخبر در بی نشانی نمییابی ورا اندر نهانی

98 تو هستی بیخبر دریاب دلدار حجاب آخر ز پیش خویش بردار

99 ببین رخسار همچون ماه رخشان درون پردهٔ دل گشته تابان

100 ببین رخسار او اینجا چو خورشید که داری در کنار خویش امّید

101 ببین رخسار او چون مشتری تو اگر هستی بجانت مشتری تو

102 ترا بنمود اینجاگاه خود او نشسته فارغش ازنیک و بد او

103 تو سرگردان چرا هرجا دوانی نظر کن یک دمی گر کاردانی

104 تو سرگردان مشو با خویشتن باش بر او بیحجاب جان و تن باش

105 نظر کن آنچه پنهان بود از کل بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل

106 درونت با برون هر دو یکی ساز حجاب آخرز پیش دل برانداز

107 جمال او نظر کن تا ببینی اگر مرد رهی این راز بینی

108 تو همچون دیگران مغرور و مستی بروز و شب چنین بت میپرستی

109 از این بت هیچ ناید مر ترا هان بگو تا چند بای دیر رهبان

110 کنون از بت پرستی خود تو برهان از این بت هیچ ناید این یقین دان

111 تو در دیری و مر بت میپرستی کنون اندر شراب شرک مستی

112 بت تو صورت تو گشته ترسا درون دیر صورت راهب آسا

113 چو ابراهیم باش و بشکن آن بُت که آمدنزد عاشق مر تن آن بت

114 همه مردان بُت خود را شکستند ز دست صورت اینجاگه برستند

115 بکردند دیر صورت جمله ویران از این بیشه شده بیرون چو شیران

116 دوعالم عاشق آسا صید کردند زمین را با زمان در قید کردند

117 بیکره باطن خود را چو ظاهر یکی کردند در تُبْلَی السّرائر

118 یکی کردند اینجا جسم با جان شدند ایشان ز دید خویش پنهان

119 یکی گشتند از عین دو بینی برون رفتند در صاحب یقینی

120 چو ایشان در یکی اینجا قدم زن وجود جان ودل را در عدم زن

121 تو همچون ذات ایشانی بمعنی ولی در باطن تو نیست تقوی

122 بتقوی این چنین دانی بکردن از این میدان کل گوئی ببردن

123 بتقوی باطنت گر پاک داری مر این معنی بدانی که سواری

124 بتقوی مرکب معنی برانی بموئی اندر این ره مینمائی

125 بموئی گر بمانی خسته باشی چو دزدان دائما بر بسته باشی

126 از این زندان خلاصی بخش خود را وجود خویشتن گردان اَحَد را

127 چرا در بند خود ماندی گرفتار دمادم میکنی بر خویش آزار

128 چنین صورت که میبینی تو روشن ورای صورت خود هفت گلشن

129 از این گلشن نظر گاه دلِ تست ولی صورت در اینجا مشکل تست

130 تو مرغ جان خود پرواز کل ده یقین اینجا ورا تو ساز کل ده

131 بمعنی صورت خود جان جان کن نهادت در همه اشیا نهان کن

132 بگرد قبة افلاک برگرد برافشان خویشتن را پاک از این گرد

133 زمین را با زمان هر دو یکی ساز دمادم مرغ جان آور به پرواز

134 قدم بیرون نه از این آستان تو اگر مرد رهی اینجا نهان تو

135 حجابت مستی است و بت پرستی از این چنبر برون یک دم نرستی

136 از این نه طاق و هفت انجم گذر کن بذات پاک روحانی نظر کن

137 ترا دانست اینجا حاصل ای دل چرا خود رانکردی واصل ای دل

138 ترا ذاتست حاصل اندر اینجا دو بینی میکنی هستی تو شیدا

139 از این نه چار طاق برستاده بتو نرسد مگر لختی نظاره

140 نظاره میکنی دم دم در او تو فرو رفته در او هم تو بتو تو

141 نداری زهره اندر دید بالا که داری بر تفرّج عین آلا

142 درون پردهٔ در پرده سازی تماشا میکنی اینجا ببازی

143 درون پرده گلشن هست بسیار سر و پایش در اینجا ناپدیدار

144 در این گلشن که گلهایش ستارست چو بیکاران نصیب ما نظارست

145 نظاره بیش نبود هیچکس را جز این سیرت در صورت تو بس را

146 یکی سیری اگر بیرون این است کسی داند که اینجا پیش بین است

147 یکی سیری که این سیر جهانتاب از آن نورست این معنی تو دریاب

148 چو تو این سیر اینجا مینبینی کجا در اصل کل صاحب یقینی

149 یقین گر باشدت این را بدانی نمود عشق اینجا باز دانی

150 ترا گر آن شود اینجای مکشوف یقین دانی که هستی جمله مکشوف

151 تو موصوفی ولی نه آگهی تو که چون سالک فتاده در رهی تو

152 بوقتی کاین سلوک اینجا نماند یکی گردد کسی کاین را بداند

153 شود واصل ولی اینجا بتحقیق یکی بیند جمال جان ز توفیق

154 ولیکن تا تو در عین نمائی کجامرد وصولی و لقائی

155 تر این گلشن اینجاگه خوش آید از آن اصلت ز باد و آتش آمد

156 نمود ذات و خاکت گو مگردان بماندی در جمال خویش حیران

157 تو حیرانی و حیران حق نبیند کجادانی کسی کاین سرّ ببیند

158 تو حیرانی و افتاده چنین خوار کجا راهی بری در عین اسرار

159 ترا جز این کواکب درسموات نیامد در نظر دوری از این ذات

160 نظاره کن در اینجا گر خموشی بگو تا چند در هر گونه جوشی

161 همه همچون تو در خورشید اشیا ز پنهانی شده اینجای پیدا

162 نظاره کن ترا با این چکارست که صنع لامکانی بیشمارست

163 نظاره کن زبان درکش تو خاموش مشو چندین بهر چیزی بمخروش

164 در این دریای پر جوهر نظاره کن اینجا دم بدم کش نیست چاره

165 در این دریای پر جوهر باعزاز اگر مرد رهی دمدم در انداز

166 طلب میکن در این زندان خداوند که بیرونت کند ناگه از این بند

167 تو در زندان و بام او پر از نور تو افتاده چنین در شیب از دور

168 تو زندانی و بامش جمله گلشن تو افتاده چنین اندر نشیمن

169 بجز نظاّرگی اینجا نداری که جز جان و دلِ شیدا نداری

عکس نوشته
کامنت
comment