چنین گفت است شبلی از عطار نیشابوری جوهرالذات 86

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین گفت است شبلی پیر عشاق

1 چنین گفت است شبلی پیر عشاق که گردیدم بسی در گرد آفاق

2 سلوکم بیحد و اندازه کردم که تا من مغز جان را تازه کردم

3 نشان میجستم اندر عالم جان که تا بوئی برم از راز پنهان

4 نشان میجستمو چون بنگریدم یقین جز بی نشانی می ندیدم

5 همه در بی نشانی یافتم من که اینجا بی نشانی بود روشن

6 تمامت بی نشان خواهیم گشتن کسی باشد که این خواهد نگشتن

7 نهان شو سوی مردان در دل و جان که تا یابی همه اسرار پنهان

8 چو فانی گردی و باقی شوی تو همه ذرّات را ساقی شوی تو

9 ببین جام جم اندر خود یقین باز یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز

10 تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی عیان جملگی باشی خموشی

11 کن اینجا همچو مردان جام درکش برافکن چار و پنج اینجا تو با شش

12 همه کن محو ای بود فنا تو که بنمودی یقین راز بقا تو

13 همه کن محو در دیدار جانان که این باشد یقین اسرار جانان

14 همه کن محو خود باش و اناالحق زن و برگوی بر کل راز مطلق

15 اناالحق گوی وز جان کن گذر باز حجاب اوّل و آخر برانداز

16 اناالحق گوی چون دیدی یقینت مبین گرمرد عشقی کفر و دینت

17 اناالحق گوی و سلطان شو بعالم یقین بشناس اندر خود دمادم

18 یقین بشناس چون منصور اینجا که از ظلمت شوی پر نور اینجا

19 یقین بشناس و در جانان نگر تو دمادم میدهم اینجا خبر تو

20 خبر اندر نمود جسم و جانست ولیکن بی خبر این سر ندانست

21 نداند بیخبر اسرارِ توحید که او میننگرد جز عین تقلید

22 نداند بیخبر سرّ خدائی که ماندست او همیشه در جدائی

23 نداند بیخبر اسرار بیچون که ماند است او همیشه در چه و چون

24 نداند بیخبر اسرار عشّاق اگر او فی المثل گردد در آفاق

25 نداند بیخبر راز نهانی که تا اینجا نگردد عین فانی

26 نداند بیخبر توحید اللّه که چون کافر بود پیوسته گمراه

27 اگر یابی خبر اینجا حقیقت قدم بسپار اینجا در شریعت

28 خدا گردی بمعنی و بصورت ز پیشت دور گردد هر کدورت

29 خدا گردی و یابی جُمله در خَود شوی فارغ یقین از نیک و هر بد

30 خدا گردی و بودت در نهانی زنددائم اناالحق جاودانی

31 خدا گردی تو اندر جوهر ذات تمامت بندگی دارند ذرّات

32 خدا گردی و جمله بنده باشد ز نورت سر بسر تابنده باشد

33 خدا گردی تو در دید خدائی دهی مر جملگی را روشنائی

34 خدا گردی بکل منصور باشی چو حق در جملگی مشهور باشی

35 خدا گردی و باشی ناپدیدار ولی در جملگی آئی پدیدار

36 خدا گردی و باشی جاودانه نگیرد هیچکس اینجا بهانه

37 خدا گردی تو اندر جمله اشیاء ز پنهانی شوی در جمله پیدا

38 خدا گردی بصورت هم بمعنی تو باشی بیشکی دنیا و عقبی

39 خدا گردی و بود خویش یابی همه اینجایگه درویش یابی

40 چگویم این بیان هر کس نداند ولیکن این محقق باز داند

41 چگویم اندر این معنی بیچون که این معنی فتادم بی چه و چون

42 چگویم ذات مخفی گشتم اینجا ز پنهانی شدم در دوست پیدا

43 چگویم هر صفت در معرفت من چوهستم این زمان کُل بی صفت من

44 صفاتم بی صفت آمد پدیدار حقیقت معرفت گردم نمودار

45 ز عین معرفت عطّار مستست حقیقت نیست شد در جمهل هستست

46 دم وحدت مراتحقیق باشد کزان سر مر مرا توفیق باشد

47 شدستم بیدل و جان در دل و جان حقیقت جان ودل گشتست جانان

48 یقینم این زمان من جوهر یار پدید آورده و خود ناپدیدار

49 نمودم مینماید سرّ توحید گذر کردستم از تشبیه و تقلید

50 حقایق منکشف آرم دمادم عیان سرّ جانان همچو خاتم

51 حقایق دارم از اسرار اینجا که پیدا کردهام من یار اینجا

52 صفاتم ذات شد بیچون من حق که اینجا مینمایم سرّ مطلق

53 صفاتم در همه کون و مکان است که جانم این زمان کل جان جانست

54 دل و جانم همه جانان گرفتست ز پیدائی همه پنهان گرفتست

55 چنان واصل شدم در جوهر یار که از پیدائی من ناپدیدار

56 حقیقت واصلی چون خود ندیدم که اینجا در همه من ناپدیدم

57 حقیقت واصلم در جوهر ذات که اینجا میشناسم جمله ذرّات

58 ز من پیدا ز من پنهان شده باز ز من جان و ز من جانان شده باز

59 ز من آمد ظهور این عالم جان که من بودم در اوّل آدم جان

60 همه در مَن من اندر خود شده خَود نمایم نیک و هرگز نیستم بد

61 همه من دارم از اصل نمودم که من باشم یقنی و جمله بودم

62 دمامد رخش دارم زیر رانم بهرجائی که میخواهم برانم

63 بحالم همه بحالم ایستاده منم سالک منم واصل فتاده

64 چنین اسرار اینجا کس نگفتست که حق هم گفته و هم خود شنفتست

65 چنین اسرار بود عاشقانست ببر گوئی که معنی کامرانست

66 خراباتی شو از عین خرابی که این معنی بیک لحظه بیابی

67 خراباتی شو و خود مست گردان حقیقت نیست شو خود هست گردان

68 رهائی یافت زنده تا نماید عیان قوّت و حظّی فزاید

69 چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل

70 یقین در اصل خود نیکو ببینی بدانی این اگر صاحب یقینی

71 که اصل جان تو با صورت اینجا نمیبُد اصل چون شیر مصفّا

72 چو جفتش کرد با هم در نمودار ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار

73 نمود اصل وفرع اینجا یکی بود که بیشک در دوئی این روی بنمود

74 به آخر جایگه یک مسکن آمد نمود جان حقیقت در تن آمد

75 یکی دان جان و صورت آخر کار که همچون او کند آخر در اسرار

76 چو جانت زندهٔ اصل است بینش نمود جسم آمد آفرینش

77 نه هر دو جوهر ذاتند هر یک ولیکن بهتر آمد پیش آن یک

78 چو جانت بهتر آمد در نمودار حقیقت گشت صورت ناپدیدار

79 چو اصل اینجایگه مر زنده باشد که از اعیان کل بگزیده باشد

80 حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی ولیکن جان برش رازِ نهانی

81 چو اینجا جوهر جان نور ذاتست فتاده در نمودار صفاتست

82 صفاتت روشن و جانت عیانست ولی آن زنده گه اینجا نهانست

83 نهانش زان بُد اینجا تا بدانند همه ذرّات از او حیران بمانند

84 ز اصلت جسم و جان بود خدایست مدان کین هر دو بر فرع خدایست

85 چو اصلند این یکی ازدید اللّه یقین دان خویشتن توحید اللّه

86 تو زان اصلی که وصل عاشقانست نمودش بیشکی کون و مکانست

87 تو زان اصلی که بود جملگی اوست حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست

88 تو زان اصلی اگر خود باز دانی بدان کاینجا حقیقت جان جانی

89 ترا این اصل اینجا وصل بنمود حقیقت بود تو از اصل بنمود

90 توئی اصل تمامت آفرینش که پیدا شد بتو اسرار بینش

91 توئی اصل خداوندی در اینجا که ماندستی و در بندی در اینجا

92 توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات که خدمتکارتست این جمله ذرّات

93 توئی اصل حقیقت در طریقت که پیدا آمدستی در شریعت

94 خدائی داری و اینجا ندیدی از آن مخفی نمانده ناپدیدی

95 خدائی داری و عین نمودار بتو شد آشکارا جمله اسرار

96 همه اسرارتست و تو چنین مست بمانده زار و حیرانی و پابست

97 شده در عین این دنیا چنینی کجا اسرار خود اینجا ببینی

98 تو در اسرار جان راهی نداری بهرزه عمر در غم میگذاری

99 غم تو جملگی از بهر دنیاست کجا میل تو اندر سوی عقبی است

100 اگر عقبی ترا روئی نماید نمود جانت اینجا در رُباید

101 چو آخر جایت اندر سوی عقبی است چرا میلت چنین در سوی دنیاست

102 چو آخر جان تو اینجاست تحقیق طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق

103 ترا اینجا حقیقت گفتگویست تنت گردان در این میدان چو گویست

104 در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد نمود جانت اینجا قطره باشد

105 حقیقت بگذر از صورت بصورت که چیزی مینیابد بی ضرورت

106 چو صورت فانی آمد اندر این راه چو مردان باش از توحید آگاه

107 دمی این دم مزن بی سرّ توحید نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید

108 طلب میکن که روزی برگشاید تر این راز اینجاگه نماید

109 چو بگشاید درت ناگاه اینجا شوی یکبارگی آگاه اینجا

110 چو بگشاید درت در سرّ اسرار وجود خویش بینی ناپدیدار

111 چو بگشاید درت درعین توحید نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید

112 چو بگشاید درت در اندرون آی نمود خویشتن اینجای بنمای

113 چو بگشاید درت مانند منصور شوی در جزو و کل نور علی نور

114 چو بگشاید درت از اصل آغاز ببینی مسکن جان عاقبت باز

115 چو بگشاید درت کلّی خدا گرد ز بود جسم و جان کلّی جداگرد

116 چو بگشاید درت حق بین تو درخویش نمود پردهها بردار از پیش

117 تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز چو واصل آمدی پرده برانداز

118 در این پرده نهان مانند خورشید طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید

119 ز نور ذات برخوردار میباش ز پرده دائما بیزار میباش

120 چو خواهی تو که اینجا پرده بازی رها کن این زمان این پرده بازی

121 فناباش و فنابگزین تو اینجا حقیقت در فنا بودست یکتا

122 نمود تو ز جمله گر چه پیداست نمودت از فنا اینجا هویداست

123 یقین بشناس حق اندر فنایت که آمد مرفنا عین بقایت

124 فنا آمد بقای جمله مردان فنا را دان حقیقت جان جانان

125 همه اینجا فنا خواهیم بودن همه در عین کل خواهیم بودن

126 فنا شو در صفات و نور حق باش حقیقت در عیان منصور حق باش

127 فنا شو همچو مردان اندر این سرّ برافکن این زمان اسرار ظاهر

128 اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود حقیقت آن زمان عین خدا بود

129 نمود ظاهر آمد اندر اینجا دگر باطن شود از این مسمّا

130 چوباطن گرددت اینجا حقیقت یکی باشد نمودار شریعت

131 بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست که ازتو جملگی گفت و شنوداست

132 همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد

133 نهان شو همچو مردان اندر این راه که تا گردی عیان قل هو اللّه

134 نهان شو همچو مردان در صفاتت نگه کن آنگهی در دید ذاتت

135 خراباتی شو و جامی تو درکش برون آ این زمان از آب و آتش

136 خراباتی شو و و بر باد ده نار ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار

137 خراباتی شو و شوری برانگیز حقیقت آب را بر خاک تن ریز

138 خراباتی شو و اسرار بشنو دمادم در یکی تکرار بشنو

139 خراباتی شو و جانان طلب کن نمود او یقین از جان طلب کن

140 خراباتی شو و درکش سه تا جام نمود خود نگه کن در سرانجام

141 خراباتی شو و رند جهان شو دو روزی خود نمای عاشقان شو

142 خراباتی شو و رسوا شو اینجا ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا

143 خراباتی شو و رُخها سیه کن دمادم عشقبازی در کنه کن

144 خراباتی شو و شو ننگ عالم بخود زن جمله خاک و سنگ عالم

145 خراباتی شو و آتش برافروز نمود جسم خود اینجا تو میسوز

146 خراباتی شو اینجا در خرابات رها کن مسجد و زهد و مناجات

147 خراباتی شو و در کل فنا گرد تو با مردان حقیقت آشناگرد

148 خراباتی شو و خود را تو بردار کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار

149 اگر خواهی که اینجا رازگوئی نمود دوست اینجا بازگوئی

150 جز این معنی که من گویم مگو حق چو منصور اندر اینجا زن اناالحق

151 اناالحق زن مبین خود را به جز یار میندیش اندر اینجاگه ز اغیار

152 اناالحق زن جهان جاودان شو ز دید خویش بی نام و نشان شو

153 اناالحق زن تو اندر عالم دل بجمله بر گُشا این راز مشکل

154 اناالحق زن تو چون فرعون پنهان که او هم دیده بُد تحقیق جانان

155 اناالحق زن تو همچون من رآنی حقیقت بازدان اینجا که آنی

156 اناالحق زن تو چون موسی نهان شو ز دیدخویش بی نام ونشان شو

157 اناالحق زن تو مانند شجر زود یقین موسای جان را ده خبر زود

158 اناالحق زن تو چون منصور بردار که اینجاگاه باشی تو نمودار

159 اناالحق زن تو و فارغ یقین باش عیان بود عشق و کفر و دین باش

160 یقین درکافری زنّار معنی ببند و زود از او بردار معنی

161 یقین در کافری اسرار برگوی که سرگردان شدی در ذات چون گوی

162 یقین در کافری اینجا قدم زن نمود جمله اشیا بر عدم زن

163 یقین در کافری برگو اناالحق نه باطل باش الّا جملگی حق

164 یقین حق مبین جز حق میندیش بجز حق جملگی بردار از پیش

165 یقین حق بین و نور جاودانی نشان بین خویش را عین نشانی

166 خدا را دان اگر صاحب صفاتی اناالحق زن که کلّی عین ذاتی

167 در اینجاشو تو واصل پیش مردان بلای عشق یابی رخ مگردان

168 زناکامی اگر صاحب یقینی بلای عشق و رسوائی گزینی

169 برسوائی دراندازی تو خود را شوی فارغ بکل ازنیک و بد را

170 برسوائی قدم زن هر دمی تو مبین اینجایگه نامحرمی تو

171 همه محرم شناس اندر جفایت وزایشان کش نمودار بلایت

172 یکی دان جملگی راتو در آزار نهادخویشتن راتو میازار

173 یکی دان جملگی مر جوهر خویش نمودار دوئی بردار از پیش

174 یکی دان جملگی را در نظر تو مباش اینجا حقیقت بیخبر تو

175 یکی دان جملگی رادر صفاتت ولیکن خویشتن بین نور ذاتت

176 یکی دان جملگی را در حقیقت که تو آوردهای شان در طبیعت

177 یکی دان جملگی را و یکی بین همه در خویشتن تو مر یکی بین

178 یکی دان جملگی از جوهر ذات که پیداشان تو کردستی ز ذرّات

179 بگو اینجا حقیقت آشکاره اناالحق گر کنندت پاره پاره

180 بگو اینجا بری جمله حقایق مپرس از فعل و گفتار دقایق

181 بگو اینجا حقیقت لااله است که او داری میان جان پناهست

182 برو گر هست اینجا خود نهٔ تو بگو تا کیست اینجاگه توئی تو

183 توئی اصل و توئی اینجایگه فرع توئی اصل حقیقت نیز هم فرع

184 توئی اصل و تمامت هرچه دیدی حقیقت زان نمود دید دیدی

185 چو گفتی راز خود در نزد جمله کند در فعل پنهان جمله جمله

186 مپرس و شاد باش از جمله آزاد همه مانند خاکی ده تو بر باد

187 در اینجا رازگوی و باز جایت شو و بین ابتدا و انتهایت

188 در اینجا سیرزن اسرار خود تو که راندستی قلم بر نیک و بد تو

189 در اینجا سیرزن در هستی خویش حقیقت خویش بین در هستی خویش

190 در اینجا سیرزن اسرار جمله که تو داری توئی اسرار جمله

191 در اینجا سیرزن باشد نمودار که آوردی تو از خودشان پدیدار

192 در اینجا سیرزن احوال عالم که پیدا گشته شد هم از تو آدم

193 در اینجا سیرزن ذات فعالت ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت

194 خبر یاب ارچه جمله عاقلانند بگو اسرار خود تا جمله دانند

195 بگو اسرار خود چون گفته باشی حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی

196 تو خودگوئی وز خود هم بجوئی که خود بشنیده باشی خود بگوئی

197 تو خودگوئی کسی دیگر نباشد حقیقت جمله خیر و شر نباشد

198 تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی عیان خویشتن بگزیده باشی

199 بلا از خویش بین و ز غیر منگر که اینجا غیر نیست و سیر منگر

200 بلا از خویش بین و تن فروده اگر تو عاشقی کل داد او ده

201 بلا از خویش بین صورت رها کن از این آلودگی خود با صفا کن

202 بلا از خویش بین اندر سوی دار شو و خود کن ز اسرارت نمودار

203 بلا از خویش بین و جان برافشان که تاجانت شود دیدار جانان

204 بلا از خویش بین کاینجا لقایست لقای دوست در عین بلایست

205 بلا از خویش بین ای واصل یار که این باشد حقیقت حاصل یار

206 بلا از خویش بین از دید صورت چنین افتاد در اوّل ضرورت

207 چنین خواهد بدن در آخر کار که ویرانی پذیرد نقش پرگار

208 چنین باشد چنین خواهد بدن کار که ویران گردد این جمله بیکبار

209 چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل که این صورت شود آخر مبدّل

210 چنین خواهد بدن گر راز دانی سزد کین جمله معنی بازدانی

211 نخواهد ماند جزدلدار تحقیق نمیبینیم به جز او سرّ توفیق

212 اگر مرد رهی اینجا بلاکش بلا مانند جمله انبیاکش

213 اگر جمله بلای دید ایشان کشی اینجایگه توحید ایشان

214 ترا پیدا شود مانند منصور یکی گردد حقیقت جاودان نور

215 تو باشی در همه چیزی نمودار کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در

216 یکی میآید ای دوست طلب کن مغز و بگذر زود از پوست

217 دمادم در یکی میگویمت من دوای درد و دل میجویمت من

218 دواکن خویشتن را زین نمودار که باشد آخر کارت دوا یار

219 طبیعت درد جان دلدار باشد شفای جانِ تو هم یار باشد

220 دوای درد جان چبود بلایش بلا دیدند مردان بس لقایش

221 شد ایشان را همی روشن حقیقت که بسپردند کلّی در شریعت

222 دل و جان سوی یار و یار گشتند تمامت صاحب اسرار گشتند

223 تو ترک جان کن و جانان یقین بین ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین

224 که اینجا جملگی بند حجابست ولیکن شرع در عین حسابست

225 تو ترک جان کن و دلدار دریاب در اینجاگه حقیقت یار دریاب

226 تو ترک جان کن و جانان ببین کل نمود عشق او آسان ببین کل

227 تو ترک جان کن اینجا همچو منصور اناالحق گوی از نزدیک وز دور

228 تو نزدیکی ولی از خویش دوری حقیقت ظلمت و در عین نوری

229 ترا چندان در این ره پیش بینی نیامد تانمود جان ببینی

230 ترا چندان در اینجاگفت و گویست که دل گردان شده مانند گویست

231 ترا چندان در این ره باز ماندست که جانت پر ز حرص و آز ماندست

232 ترا چندین در این ره کفر و دین است کجا دید ترا عین الیقین است

233 ترا چندین در این ره گفتم ای جان که بیش از پیش مر خود را مرنجان

234 بلاها میکشی از نفس مردار گرفته آینه دل جمله زنگار

235 بلاها میکشی از خوی بد تو بدوزخ باز مانی تا ابد تو

236 اگر این نفس اینجاگه بسوزی بمانده غافل اندر خود هنوزی

237 اگر این نفس بر تو چیره گردد نمود عشق اینجا تیره گردد

238 بیابی آنچه که گم کردهٔ تست چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست

239 بنادانی گرفتار اندر اینجا حقیقت خویش آزاری در اینجا

240 بنادانی ندیدی یار خود تو فتادستی چنین در نیک و بد تو

241 بنادانی چنین مغرور ماندی تو از دیدار جانان دور ماندی

242 بنادانی بشد بر باد ناگاه بشد عمر و ندیدستی رخ شاه

243 بنادانی بسی کردی جهولی در این دنیای دون در کل فضولی

244 بنادانی گرفتار آمدت جان بماندی مبتلا در بند و زندان

245 بنادانی ز دانائی خبر تو نداری و فتادستی بسر تو

246 بنادانی رهی آنجا ببردی میان آب حیوان تشنه مردی

247 بنادانی لب آب حیاتی نمیدانی و مانده در مماتی

248 بنادانی چو داری آب حیوان چرا غافل شدی مانند حیوان

249 بنادانی چرا در ظلمت تن نمیابی حقیقت آب روشن

250 تو داری آب حیوان اندر این دل گشاده گشته بر تو راز مشکل

251 تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود حقیقت گردی اینجا رهبر خود

252 چرا غافل شدی ای خضر دریاب که اینجا آب حیوانست خور آب

253 در این ظلمت تو ای خضر حقیقی که با الیاس جانت هم رفیقی

254 ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب دمی الیاس را از عشق دریاب

255 تو داری باطن سرّ معانی بخور آب و بده او را عیانی

256 چو هر دو در صفت دارند معنی نمود عالم عشقست تقوی

257 شما را هر دو دیدار است باقی که در ظلمت شما را دوست ساقی

258 بود ای جان دمی معنیّ اسرار شود این لحظه تو پندم نگهدار

259 چو علم کل ترا کل متّصف شد تنت باجان و جانان منتصف شد

260 تو خوردی آب حیوان اندر اینجا نَمیری تا ابد پنهان در اینجا

261 ز جسم عالمی بر آفرینش تو داری در نهان عین الیقینش

262 یقین داری که بود حق تو دیدی ز علم اینجا بکام دل رسیدی

263 ز علم اینجا زدی دم در یکی تو خدا را یافتی خود بیشکی تو

264 ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج ندادی بر سرت از دست شد تاج

265 ز علم اینجا زدی دم همچو او تو ندیدی هیچ بد الّا نکوتو

266 در این دم عالم معنی تو داری حقیقت دنیا و عقبی تو داری

267 در این دم آندمِ اوّل ز جانت دمادم روح میآرد عیانت

268 در این دم ایندمِ عین الیقین است که اوّل بود دیدی آخر این است

269 در این تن جوهری داری نگهدار بر عاشق تو میکن آن نگهدار

270 در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور که اینجا میدهی نزدیکی ودور

271 مشو چون این دمت اللّه بخشید ترااز خود دلِ آگاه بخشید

272 ترا بخشایش و اسرار آنجاست حقیقت دریکی تکرار آنجاست

273 تراملک است و مال و جاه دایم که داری ذات هستی نور قائم

274 بذات حق شدی اکنون مبرّا رموز عشق بگشادی هویدا

275 ز ذاتی و صفاتت هست غافل صفات وفعل تو هم گشت واصل

276 صفات و فعل تو ذات قدیمند از آن اینجایگه بی خوف و بیمند

277 صفات و فعل تو دیدارجانست ز چشم آفرینش آن نهانست

278 صفات و فعل تو اندر اناالحق ز دید اینجای گشتند راز مطلق

279 صفات و فعل تو دیدار آمد حقیقت جملگی انوار آمد

280 صفات و فعل تو اللّه خواهد شدند تحقیق میچیزی نکاهد

281 صفات و فعل تو خدا شدن نور محیط جملهٔ اشیا و مشهور

282 صفات و فعل تو گردان نور است از آن واصل شده اندر حضور است

283 صفات و فعل تو آمد منزّه که کرده است اندر این معنیّ تو ره

284 صفات و فعل تو پرده چو برداشت بدید اسرار و آنگه دیده برداشت

285 حقیقت عشق تو اینجا صفاتت صفاتت محو شد اعیان ذاتت

286 صفات نور دارد در نمودار کسی باید که یابد این نمودار

287 صفاتت برتر از دیدار دیدم حقیقت جملگی اسرار دیدم

288 صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد دل عشاق دیدت دید دل شد

289 تمامت مشکلات اینجا یقین است کسی داند که از تو پیش بین است

290 ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت همه از جان و دل گشته غلامت

291 غلامت شد در اینجا هر چه پیداست ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است

292 بتو در آخر و اوّل بدیدن همه از تو بذات تو رسیدن

293 بتو زنده است جسم و جان عشاق که ذات تست اندر جانها طاق

294 بهر معنی که گویم بهتر از آن دگر میآئی ای اسرار پنهان

295 مکن پنهان نمودت آشکارا کن اینجا و مکن ضایع تو ما را

296 مکن پنهان که فاشت این نمودت بر عطّار بیشک بود بودت

297 مکن پنهان ورا در آخر کار که تااینجا شوی کلّی پدیدار

298 تو پیدا کردی او را در بر خویش توئی تحقیق او را رهبر خویش

299 نهان خواهیش کردن آخر کار که تا اینجا شوی کلّی پدیدار

300 تو میدانی مراد جانم ای جان که از تو یافتم اسرار پنهان

301 تو میدانی امید جان چه دارم که آونگم کنی در عین دارم

302 تو بردارم کنی اینجا چو مشهور تو گردانی مرا در جمله منصور

303 ز تو گریانم و وز تو شده من بدیدار یقین از تو شده من

304 تو بنمودی مرا اسرار توحید ز خود کردی مرا اینجای جاوید

305 ز دیدارت چنان حیران و مستم که جامت اوفتاد اینجا زدستم

306 ز دیدارت همه دیدار دارم که هر لحظه بسی اسرار دارم

307 ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان که بیخود مینویسم راز پنهان

308 ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ برم یکسانست اینجا نیک با بد

309 تو دارم در جهان و کس ندارم که عمری سوی دیدت میگذارم

310 تو دارم هیچ اینجا نیست جانا ز دید تو همه یکّی است جانا

311 یکی دیدم ترا بیمثل و مانند که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند

312 یکی دیدم که بی همتائی اینجا منزّه در همه یکتائی اینجا

313 یکی دیدم صفات ذات اول که جان دانست اینجا راز مشکل

314 یکی دیدم صفات لامکانت که کردستی ز خود عین العیانت

315 یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر همه در تو تو اندر جمله قادر

316 یکی دیدم که بیچونی و بی چه در این معنی چه داری جملگی چه

317 تو سلطانی و جمله بندگانند بجز تو هیچ اگر چه میندانند

318 ز یکتائی ترا بشناختستم ز تو در تو تمامت باختستم

319 ز یکتائی ترا دیدم حقیقت سپردم من ترا اینجا طریقت

320 ز یکی دیدمت اندر یکیام ز تو قائم شده من بیشکیام

321 ز یکی دیدمت اینجا نمودت درون خویشتن من بود بودت

322 ز یکی دیدمت اینجا نهانی زدم دم بیشکی از تو معانی

323 مرا شد منکشف از اهل ذاتت که بشنفتم بسی دید صفاتت

324 گمانم بود اوّل بی یقین من بدم غافل ز راز اوّلین من

325 گمانم بُد یقین شد آخر کار چو در جانم شدی اینجا پدیدار

326 گمانم بُد ولی تحقیق دیدم ز بخت اینجا بکام دل رسیدم

327 گمانم رفت واصل کردیم کل همه امّید حاصل کردیم کل

328 گمانم رفت اینجا در یقینم تو هستی اوّلین و آخرینم

329 گمانم رفت ای جان خود نمودی گره از کارم اینجا برگشودی

330 گمانم رفت دیدم رویت ای جان گذرکردم کنون درکویت ای جان

331 درونِ خانهٔ تو تاختم من نمود خویشتن در باختم من

332 زهی حسن تو نور روی خورشید که در وی محو گشته سایه جاوید

333 زهی حسن تو نور جمله آفاق فتاده لون او و خویشتن طاق

334 زهی حسن تو مغز جان عشّاق نواها بر زده بر کلّ آفاق

335 زهی حسن تو داده ماه را نور که در آفاق او دیدیم مشهور

336 زهی نور تجلّی در دل و جان فکنده عاشقان بیجان بسا جان

337 زهی نورت یقینِ جان و دل شد از آن این مشکلاتِ جمله حل شد

338 که نورت روشنست و چشم تاریک فتاده در برت چون موی باریک

339 ز نورت پرتوی بر جانم افتاد رموز جملگی اینجای بگشاد

340 ز نورت پرتوی در وادی جان فتاد و یافت بس موسیّ عمران

341 ترا اندر تجلّی آشکاره اگرچه کوه تن شد پاره پاره

342 ز نورت جز نمودی نیست جانا چگویم چونکه سودی نیست جانا

343 بهر رازی که میگویم ترا من برِ آفاق در اسرارِ روشن

344 همی ترسم که پنهانم کنی تو در آخر عهد جانم بشکنی تو

345 نمودار الستم فاش گردان مرا ای جان و دل ضایع مگردان

346 نمودار الستم آنچه گفتی که خود گفتی وهم مر خود شنفتی

347 یقین دانم تو من چیزی ندانم تو پیوستی و گفتی حق آنم

348 کمالت در دل و جان یافتستم چو برق اندر رهت بشتافتستم

349 کمالت در خود ای جانم یقین شد که دید اوّلین و آخرین شد

350 کمالت در دل و جانم پدید است ولی صورت ز چشمم ناپدیداست

351 کمالت در دل و جانم عیانست نموددیدت ازجمله نهانست

352 کمالت یافتم نقصان شدستم صور یکبارگی پنهان شدستم

353 کمالت یافتم ای جوهر ذات بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات

354 کمالت یافتم بیچون چرائی از آن کاینجا چگونه در لقائی

355 کمالت یافتم من ناتوانم که در دیدارتو کلّی نهانم

356 کمالت یافتم بی مثل و مانند ز صورت هر کسی اینجا ندانند

357 کمالت در وصال جان نهانی چگویم پیش از این اکنون تو دانی

358 کمال تو تو میدانی یقین بس که هستی اوّلین و آخرین بس

359 کمال نقد میدانی که چونست که ازمعنی و از صورت برونست

360 کمال تو تو میدانی که هستی درون جان ودل کلّی نشستی

361 که داند وصف کرد اینجای در خود که یکسانست اینجا نیک با بد

362 که داند وصفت ای جانها بتو شاد که از تو شد جهان جانم آزاد

363 که داند تا چه چیزی وز کجائی همی دانم که در عین لقائی

364 که داند وصفت اینجا کردن ای جان که پیدائی حقیقت مانده پنهان

365 که داند راه بردن نیز سویت همه سرگشته اندر خاک کویت

366 که داند شرح وصفت در بیان گفت که بتواند بیان هر زبان گفت

367 که بتواند صفاتت وصف کردن کجا جان سوی ذاتت راه بردن

368 ندانم هم تو دانی اوّل کار در آخر کردهٔ خود را پدیدار

369 در آخر روی خود اینجا نمودی نبودی فاش اکنون فاش بودی

370 در آخر ذات پاکت باز دیدم ز نور ذات تو اینجا رسیدم

371 در آخر واصلم خواهی تو کردن که بنهادستمت ای دوست گردن

372 قبولش کن که دیدستت نهانی دم تو زد دمادم در معانی

373 قبولش کن مران از حضرت خود ببخشش اندر اینجا قربت خود

374 قبولش کن که زار و ناتوانست فتاده خوار و رسوای جهانست

375 قبولش کن که دیدار تو دید است کنون در دید دیدت ناپدیدست

376 قبولش کن در آخر ای همه تو که در آخر تو داری سر همه تو

377 حجاب آخر مرا بردار از پیش که هستم جان و دل اینجایگه ریش

عکس نوشته
کامنت
comment