همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی از جامی غزل 925

همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی

1 همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی خانه دل را ز مهر دیگران پرداختی

2 برگذشتی فارغ از من نی سلام و نی علیک می ندانم کردیم نادیده یا نشناختی

3 در بر سیمین دل چون سنگ بیرون آمدی سنگ در هنگامه سیمینبران انداختی

4 عمرها دور از بر تو بینوا بودم چو چنگ هرگزم روزی به بر نگرفتی و ننواختی

5 راست بازی بود با آن قد همیشه پیشه ات داو ما آمد چرا چون زلف خود کج باختی

6 چون رسیدی از دهان تنگش ای شکر به کام گر نه زان لبها خجل گشتی چرا بگداختی

7 جامی از دل شعله آهت به گردون سرکشید بر سر بازار رسوایی علم افراختی

عکس نوشته
کامنت
comment