1 همچو شمعم آتش از مژگان به دامن میچکد اشک در ویرانهام از چشمم روزن میچکد
2 خویش را کشتم ز شوق دلخراشی عاقبت خون من از ناخنم چون تیغ دشمن میچکد
3 آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او این قدر دانم که خون از چشم سوزن میچکد
4 آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن میچکد
5 در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم میکند پاک و سرشک از دیدهٔ من میچکد