همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه از جامی غزل 841

همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه

1 همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه گر نه بگشایدم از سینه بر او تیغ تو راه

2 لب لعلت که زد از خط به دلم مهر وفا چون نگینی ست پی مهر زدن کرده سیاه

3 بیدلان را به نگاهی چو نگه داری دل از دو چشم تو تمام است مرا نیم نگاه

4 خال مشکین که بر آن چاه زنخدان بینی حبشی بچه ای افتاده ز شوخی ست به چاه

5 شوق قد تو به طوبی ننشیند فردا نشکند آرزوی سرو روان شاخ گیاه

6 دل دو نیمه شده از تیغ تو چون نام خودست هر دو را پشت ز بار غم عشق تو دو تاه

7 عذرخواهی مکن از جامی اگر شد سگ تو این کرم کن که ازین خاک درش عذر مخواه

عکس نوشته
کامنت
comment