چنین کافتاده دور از جان خویشم از جامی غزل 639

چنین کافتاده دور از جان خویشم

1 چنین کافتاده دور از جان خویشم چگونه زنده ام حیران خویشم

2 به وصلم گر نداری زنده این بس که بینی کشته هجران خویشم

3 ندارد تاب مرهم سینه ریش کرم کن زخمی از پیکان خویشم

4 ربودی دل ز من جان و خرد نیز وز این پس در غم ایمان خویشم

5 ز سیلاب مژه شد خانه ام پست خراب دیده گریان خویشم

6 سگم خوان و استخوانی ده کیم من که خوانی میهمان بر خوان خویشم

7 بر آن در ناله کردم گفت جامی مده دردسر از افغان خویشم

عکس نوشته
کامنت
comment