همچو بوی غنچهٔ از جویای تبریزی دیوان اشعار 1

1 همچو بوی غنچهٔ بگزینی شبی کز انزوا میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا

2 رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا

3 هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا

4 نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا

5 می دوی هر سو برای روزی اهل و عیال بهر قوت دیگران سرگشته ای چون آسیا

6 روز تا شب از برای لقمه ای خاکت بسر بر در اهل دول افتاده ای چون نقش پا

7 آبرو می ریزی و چشم از توکل بسته ای ته ترا آزرمی از خلق و نه شرمی از خدا

8 در دهان دندان نماند از پیری و داری هنوز بهر خون خلق خوردن زیر دندان اشتها

9 چون گهر گردآور خود باش تا کی چون حباب دیده ات خالی بود از دیده و دل پر از هوا

10 از نمازت نیست تحصیل رضای حق مراد می کنی دائم دعا بهر حصول مدعا

11 می کند بر روزی مردم دهان حرص باز عابدی کو سنگ بندد بر شکم چون آسیا

12 خانهٔ دینت خراب است و ز غفلت داشته همت پستت به فکر رفعت بام و سرا

13 زیربار آرزو وابستهٔ غمها مباش کی زن دنیای دون گردند مردان خدا

14 کی چراغ اعتبارت میرد از یک بحر آب گر به یک قطره کنی مانند گوهر اکتفا

15 بی طلب از حق سخاوت پیشه باشد کامیاب در حق منعم کف سائل بود دست دعا

16 در قبول خاطر خلق است فیض ایمنی چون کسی افتد ز چشم مردمان افتد زپا

17 بعد رفتن از غنی تا مفلس دنیا چه فرق امتیازی نیست در خفتن پی شاه و گدا

18 ناتوانی هادی ره خاکساران را بس است کاروان مور مستغنی بود از رهنما

19 بر دل ارباب حسد را گوییا تیری رسید از لب اهل سخن چون مصرعی سر زد رسا

20 ادم بد را به مانند خودش بایید سپرد چاره ای نبود به از سوزن برای خار پا

21 ای پسر زال جهان غدارهٔ شوهر کش است با چنین کدبانویی حیف است بودن کدخدا

22 جود و همت عیب پوش نخوت مردم بود عجب سلطانی نگردد جمع با حرص گدا

23 هست دل را فیضها از دولت افتادگی خاک چون پهلو دهد آئینه را یابد جلا

24 هر دم از موج نسیمی بایدش خوردن قفا شمع سان از سرکشی هر کس نبیند پیش پا

25 خویش را گر می توانی خاک راه فقر کن سازوار چشم دل نبود بجز این توتیا

26 تا نیابد در نهاد کان جواهر خاک مال کی تواند گشت زینت بخش تاج پادشا

27 خاکساری را ندادن تن نمی بودی اگر پرتو مهر برین از دودهٔ عز و علا

28 کوه و صحرائی که با طبعم هوایش ساخته است هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا

29 خلق را در عاجزی ربط دگر با مبده است نیست غیر از قامت خم گشته محراب دعا

30 تنگ فرصت باشد از بس عیش در دوران ما زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا

31 گام رفتن می زند عمر تا با پای نفس سرعت رفتار باشد لازم این مدعا

32 شام خوناب از شفق ریزد به جای اشک و صبح می کند بر وضع عالم خندهٔ دندان نما

33 راستی بگزین که باشد مایهٔ فرزانگی نیست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا

34 در حقیقت زنده اند ارباب معنی از سخن چون قلم این قوم را دارد زبان خود به پا

35 بر سر شوخی است طبع نکته پردازم دگر به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا

36 گاهش از وصف می و معشوق بخشم آب و رنگ گه ز تعریف گل و بلبل دهم برگ و نوا