-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گویند مردی بود قصاب بخیلی کز بخیلی بود در تاب
2 زکوه سیم و زر هرگز ندادی وگر دادی بسی منت نهادی
3 جگربندی نهاده بود در پیش خریداریش آمد سخت درویش
4 سوالش کرد آن درویش در بند که چند میفروشی این جگربند
5 بدو گفتا که ای درویش بیمار زکاتم گشت واجب چار دینار
6 بخر از من بدین مقدار این را زکاتم این بود بردار این را
7 چو درمانده بد آن درویش حیران بدان مایه زکات از وی خرید آن
8 گرفت و روی خود سوی هوا کرد بر آن قصاب بسیاری دعا کرد
9 ولی زان پس بگفت ار بیع آنست خداوندا تو میدانی گرانست
10 زکوتی باشد کانچنان به تزویر جزای آن چه باشد ویل و زنجیر
11 زکوتی کانچنان باشد تمامت چه سنجد آن به میزان قیامت
12 برد جان پدر تزویر بگذار مکش همچون خران بیفایده بار