چنین دیدم من اندر از عطار نیشابوری جوهرالذات 63

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین دیدم من اندر لوح اسرار

1 چنین دیدم من اندر لوح اسرار تو میدانی نمییارم بگفتار

2 که آدم گندمت اینجای خورد او در این اسرار تو ماتم ببرد او

3 قضا پیوسته کن از پیش دانم دمی دیگر ز جنّات مرانم

4 تو پیوستی نمود لعنت من بکردستی بخود تو نخوت من

5 چنان دیدم که آدم را زبونست که اسرار توام خود رهنمونست

6 مرنجانم در اینجا گه بزاری که تاآدم خورد گندم بخواری

7 ورا اینجا زجنّاتت برون کن دگر زهره ندارم تا که چون کن

8 مرا مقصود ز انعامت همین است که میدانی مرا عین الیقین است

9 که آدم گندم اینجاگه خورد او ز فعل زود من فرمان برد او

10 همه اسرار در پیشم عیانست که روی تو تماشاگاه جانست

11 چنان ابلیس بد از شوق مهجور ز عکس تست اشیا جمله پر نور

12 خطابی آمدش آنگه بدو باز پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز

13 یقین دانست شد حاجت قبولش ز عشق آمد عیان صاحب وصولش

14 یقین دانست کاینجا کار افتاد بشد نزدیک آدم زود چون باد

15 سلامی کرد بر آدم نهانی بگفت آدم تو نور جسم وجانی

16 توئی اعیان و استاد ملایک عیان کل توئی اینجا فذلک

17 تو داری سلطنت امروز اینجا توئی در جزو و کل فیروز اینجا

18 تو داری نور اسرار الهی نشسته این زمان بر تخت شاهی

19 ترا دیدند اینجا کاردانی ترا دادست اسرار نهانی

20 نمود تست آدم جنّت و حور ز عکس تست اشیا جمله پر نور

21 همه از نور تست اینجا مزیّن بتو شد آفرینش جمله روشن

22 ملایک کردهاند اینجا سجودت که پنهان نیست اینجا بود بودت

23 توئی نوری که در ظلمت فتادی ولی در عین این قربت فتادی

24 ترا دادست حق توفیق اینجا که هستی این زمان نور مصفّا

25 حقیقت نور سرّ کردگاری درون جزو و کل تو هوشیاری

26 بهشت عدن داری جاو ماوا توئی امروز اندر عشق یکتار

27 ز نور عشق و سرّ لامکانی درون جنّت و عین العیانی

28 بتو پیدا شده سرّ خداوند ابا معنی تو صورت گشته پابند

29 مشو پابند چون جمله تو داری که اعیان خدای کردگاری

30 تو داری آدم اسرار دل و جان حقیقت هم تو هستی جان و جانان

31 نمیدانی که چون اینجا فتادی که اندر صورت فانی نهادی

32 چرا اینجا بماندستی ندانی ز من دریاب گر تو کاردانی

33 توئی حق مر ترا دانستهام کل چرا افتادهٔ در عین این ذل

34 بخور هر چیز کان داری تمنّا که از بهر تو چون کردست پیدا

35 همه لذّات بهر تست و جنّات خوشی میدار خود در عین لذّات

36 قضا را پیش آدم رسته شد آن دمادم از نمود سرّ سُبحان

37 بهر سوئی که آدم شد در آنجا دمادم رسته میشد آن از آنجا

38 بهرجائی که آدم ساخت مسکن برستی در زمان فی الحال گلشن

39 اشارت کرد شیطان گفت آن خور که خوش چیزیست آن فرمان من بر

40 در این جنّات به زین تو نبینی بشیرینی از این لذّات بینی

41 بخور این گندم آدم بر تو فرمان دل خود را از این تو شادگردان

42 بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی برو زینجا و کمتر زین سخن گوی

43 خداگفتست کین اینجا مخور تو مرا از قول حق آری بدر تو

44 نباشد شرط این خوردن در اینجا که گردانی مرا در لحظه رسوا

45 خدا گفتست و جبریل امینم ندارم چشم کین گندم ببینم

46 نخواهم خوردن این را این زمان من وگرنه اوفتم از غم چنان من

47 ز حق من ناگهانی دور افتم ز رنج و غم عجب مهجور افتم

48 مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم که من با حق چنان در قول خویشم

49 که گر جانم رود از تن در آن دم نخواهد خوردن اینجا گندم آدم

50 بدو ابلیس گفت آخر چه بودت ز بهر چیست این گفت و شنیدت

51 اگر خواهی همی حق تو بخور زین تو داری رفعت آیینه میبین

52 خدا با تست تو هم با خدائی دوئی اینجا نگنجد در خدائی

53 چرا ترسان و بیچاره بماندی مگر از سرّ حق چیزی نخواندی

54 تو هستی حکمت ونور نمودار حجاب بیخودی از پیش بردار

55 خدا ما را ز بهر این فرستاد ز ذات پاکش او پیغامها داد

56 که آدم گوی تا گندم خورد زود که ما هستیم زو پیوسته خوشنود

57 ز قول حق ترا این راز گفتم هر آنچه او بگفتت باز گفتم

58 نه من از خویش کردم اندر این دم تو دانی این زمان میدان تو آدم

59 اگر قول من آری مر تو بر جای بسی شادی ببینی اندر اینجای

60 خدا با من چنین گفتست کین گوی ابا آدم تو رازم اینچنین گوی

61 که من آن دم ترا میآزمودم وگرنه من غرض آنجا نبودم

62 چه باشد گر خوری در حضرت من که تو داری نمود قدرت من

63 مرا مقصودم این بُد آدم اینجا که فرمان بردی اندر حضرت ما

64 نخوردی مدتی گندم بجنّت ترا میدیدم اندر عین قربت

65 درین قربت تو فرمانم ببردی مر این گندم بقول ما نخوردی

66 ولی این دم برو گندم همی خَور چو فرمان میبری فرمان من بَرْ

67 بفرمانم نخوردی هم بفرمان بخور گندم اجازت دادمت هان

68 ز قول حق ترا من گفتم اسرار بگفت این و بشد او ناپدیدار

69 عجائب ماند آدم گشت حیران در این اسرار بود او راز پنهان

70 که میداند که چرخ سالخورده چه بنماید بزیر هفت پرده

71 قضا بُد رفته آدم را در آن راز که بتواند که گرداند قضا باز

72 قلم چون سرنوشت اینجا که داند بجز او کو نوشت او خود بخواند

73 کسی بر سرّ حق واقف نگردد کسی کوره نشد واصف نگردد

74 نیاید راست این معنی بگفتن ترا از گوش دل باید شنفتن

75 هر آن کو حق شناسد این بداند که اسرار من اینجا باز خواند

76 نداند راز سرّ حق تعالی که جمله مخفیست در سرّ الّا

77 قضا او رانده بر فرق هر کس در این اسرار اکنون تن زن و بس

78 اگر دانای راز اوّلینی مر این اسرار اینجا بازبینی

79 اگر دانا و گرنادان فتادی ز لا در لاآله اعیان فتادی

80 کسی کو باز بیند راز اول نمود آخرش اینجا مبدّل

81 شود بر هر جهت بر شش جهاتش ولی یکسان بود دید صفاتش

82 بهر کسوت که گرداند ترا یار نمود راز او را پای میدار

83 اگر سنگت زند معشوقهٔ مست به از کاری که با آن غیر پیوست

84 بلای قرب جانان خوش بلائیست که آن جز با نمود انبیا نیست

85 بلای قرب جانان پای میدار اگر خود مر ترا گرداندت خوار

86 بلای قرب جانان جمله خواریست به پیش عاشقان این پایداریست

87 بلای قرب جانان هست محنت ولی از بعد محنت هست دولت

88 بلای قرب جانان یافت آدم نه یک لحظه که او را بُد دمادم

89 بلای قرب کش در پیش جانان میان ناخوشی دل شادگردان

90 بلای قرب را آدم کشیدست که او آخر جمال دوست دیدست

91 بلای قرب کش تا دوست یابی چنان کآنجا کمال اوست یابی

92 بلای قرب کش وندر بلا باش بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش

93 بلای قرب کش مانند ایشان چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان

94 بلای قرب کش با حق شو انباز ز نور عشق او میسوز و میساز

95 بلای قرب کش تا جان سپاری اگر مردان مرد و هوشیاری

96 بلای قرب کش در باز جانت که تا یابی لقای جاودانت

97 بلای قرب کش مانند جانان اگر خود لعنتت ازدست جانان

98 بلای قرب کش در ناتوانی که تا یابی لقای جاودانی

99 بلای قرب کش در بود اللّه که این باشد عیان مقصود اللّه

100 بلای قرب کش تا راز بینی هر آنچه کردهٔ گم باز بینی

101 بلای قرب آدم دید بس لا نمودش باشد اندر لاهویدا

102 بلای قرب جانان نوح هم دید که تا کشتی بگرد بحر گردید

103 بلای قرب ابراهیم از آتش بدید و خوش در او خفتید خوشخوش

104 بلای قرب اسماعیل دیدست که مراسحق با او سر بُریدست

105 بلای قرب موسی یافت بر طور که باشد ز انبیا او راز مستور

106 بلای قرب هم دیدست یعقوب که از پیش ویش گم گشت محبوب

107 بلای قرب یوسف در بُن چاه کشید افتاد او آنگاه در جاه

108 بلای قرب ایّوب پیمبر بسی دیدست سرد و گرم بر سر

109 بلای قرب یونس یافت اینجا ببطن ماهی اندر عین دریا

110 بلای قرب هم اینجا زکریا بدیدست ازنمود یار اینجا

111 بلای قرب کردش پاره پاره که با حکم ازل کس نیست چاره

112 بلای قرب اینجا هم توبرخوان ز دید دیو اینجا چون سلیمان

113 بلای قرب پیغامبر کشیدست که اسرار دو عالم او شنیدست

114 بلای قرب او اینجا بسی دید ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید

115 بلای قرب او دیده نبوّت برون آورد مر جمله ز محنت

116 بلا او دید و حلم یار دانست بهر دو عالم او اسرار دانست

117 حقیقت او بدانست جملهٔ راز برش روشن شده انجام و آغاز

118 بلا دید و لقای جاودانی ز حق دریافت اینجا درمعانی

119 بلا دید و سعادت یار او بود گرچه جهل در انکار او بود

120 بلا دید و سعادت بد مر او را ز بهر اوست چندین گفتگو را

121 لقا اودید کو خاتم عیان داشت در اینجا او نمود جان جان داشت

122 لقا او دید و ختم انبیا شد بگفت اسرار و عین مرتضی شد

123 محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند که اعیان گشته در نور صفاتند

124 زهی راز خدا هر دو شمائید شما بر هر دو عالم پیشوائید

125 بلا دیدند ایشان از نمودار که ایشان داشتند اسرار جبّار

126 ز بهرتست دنیا گستریده چوهر دو چشم عالم کس ندیده

127 درون جان شما اندر برونید که اینجا رهنما و رهنمونید

128 شما در دید برتر از سمائید که ما را هر دم اینجا پیشوائید

129 درون دیدار جان و دل حقیقت نمودستند جانان مر حقیقت

130 حقیقت مرتضی سرّ خدا بود محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود

131 اگر ایشان نبودی رهبر ما بخاصّه در جهان پیغمبر ما

132 که من او را یقین بودم بتحقیق از او من یافتم اسرار توفیق

133 درون جان من گویاست اینجا اگرچه عقل کل جویاست اینجا

134 اگرچه عقل کل او بود رهبر نمود عشق او دان راز اکبر

135 یقین بشناس احمد رادل و جان که جانانست اندر دید اعیان

136 ز شیطان دور شو از قول اللّه که بفریبد ترا اینجای ناگاه

137 اگرچه رهزنست اینجای شیطان چو یاد حق بود اینجا به نتوان

138 که گِردِ تو بگردد گوشدار این بجز دیدار حق چیزی بمگزین

139 ز یاد دوست جانت تازه گردان مگرد اینجایگه از دید مردان

140 ز یاد دوست دائم در بقا باش چو آیینه درون با صفا باش

141 ز یاد دوست یک لحظه مشو دور که باشی تو همیشه غرقهٔ نور

142 ز یاد دوست جان و دل بر افشان چنین کردند اینجا جمله مردان

143 ز یاد دوست اوّل یار یابی اگر بود خودت اینجا بیابی

144 ز یاد دوست داری هر دو عالم ز یاد دوست کن اینجا دمادم

145 دمادم یاد او از یاد مگذار درون را با برون آباد میدار

146 بسی یادش کن و بگذار عالم بشکر آنکه داری سرّ آدم

147 بسی یادش کن اندر جان و در دل که او بگشایدت مر راز مشکل

148 بسی یادش کن و او بین حقیقت منه پایت برون جان از شریعت

149 حقیقت شرع اینجا پیشوایست نمود انبیا و اولیایست

150 حقیقت شرع بنماید ره راست که دید حق در اینجاگاه یکتاست

151 حققت شرع دیدار اله است که راهش مر ترا آن نیکخواهست

152 حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد نمود زشت منثور و هبا کرد

153 ز شرعت روشنی جانا نماید ترا دشوار یا آسان نماید

154 ز شرعت واصلی پیدا شود زود ببینی ناگهان دیدار معبود

155 ز شرعت جان و دل گردد هواللّه ببینی سرّ او اینجای ناگاه

156 حقیقت نور قرآن نور شرعست که در جان نور او را اصل و فرعست

157 حقیقت نور قرآن در درونست سوی حق اندر اینجا رهنمونست

158 حقیقت نور قرآن جان جانانست ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست

159 حقیقت نور قرآن گر بدانی نمود سرّ قرآن گر بخوانی

160 ترا اسرار کل گردد از آن فاش عیان بینی میان جان تو نقاش

161 چو نقاش ازل اینجا با تست درون جان و دل یکتای باتست

162 نمیبینی تو او را در شب و روز از آن هستی تو دایم در تف و سوز

163 نمیبینی تو او را چون کنم من که شکها از دلت بیرون کنم من

164 نمیبینی تو او را از حقایق فروماندی تو در عین دقایق

165 ندیدی یار پنهان گشته اینجا از آنی دائما سرگشته اینجا

166 ندیدی یار خود اندر دل و جان ز پیدائی بماندستی تو پنهان

167 ندیدی یار اگر او را بدانی دل و جان جملگی بر وی فشانی

168 ندیدی یار اندر عین دیده که ماندستی تو در راز شنیده

169 تو در تقلید اکنون باز ماندی چو اندر آذری و آز ماندی

170 تو از تقلید خیری مینیابی چو جَدْیی در کُهستان میشتابی

171 بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو که باز اینجا بری بوئی اگر تو

172 بسی گشتی و مقصودی ندیدی در این حسرت تو بهبودی ندیدی

173 بسی گشتی ندیدی تو نمودی زیان کردی ندیدی هیچ سودی

174 بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم ندانستی یقین اسرار آدم

175 بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو از این دریاندیدی جز خسی تو

176 بسی گشتی تو تا جانان بیابی نمود راز او پنهان بیابی

177 بسی گشتی و دیدی سرّ این کار نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار

178 بسی گشتی در اینجا از تک و تاز که تا گم کرده را بینی دگر باز

179 بسی گشتی و خوردی خون دل تو بماندی عاقبت اینجا خجل تو

180 بسی گشتی که تا یابی تو جوهر نبودی اندر اینجا هیچ رهبر

181 نبودت رهبر و حیران بماندی نه راهست اینکه اندر چه بماندی

182 نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص) ندانستی تو مردیدار احمد(ص)

183 که تا درجات او را تو بیابی ز جان و دل تو نزد او شتابی

184 بگوئی درد خود نزدیک اوفاش ز بهر او تو اندر گفتگو باش

185 بجز شرعش مدان راز حقیقت حقیقت دان عیان را از شریعت

186 اگر جانت شود رهبر همین است که او در جان ترا عین الیقین است

187 اگر جان رهبر آید اندر این راه رساند ناگهانت در بر شاه

188 اگر جان رهبر آید از دو عالم حقیقت بگذری تا عین آدم

189 اگر جان رهبر آید حق ببینی در اینجا راز او مطلق ببینی

190 اگر جان رهبر آید غم نماند وجود عالمت این دم نماند

191 اگر جان رهبر آید در نمودار نماند نقطه و اسرار و پرگار

192 اگر جان رهبر عطّار گردد بگرد جمله چون پرگار گردد

193 چه شور است ای فرید آخر نگوئی که پیوسته چنین در گفتگوئی

194 بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام برافکندی بیک ره ننگ با نام

195 بگوئی فرع و اندر فرع پیچی حقیقت بی شریعت هیچ هیچی

196 حقیقت با شریعت پایدارست که اسرار شریعت پایدارست

197 در اسرار شریعت جان ندادی قدم زینجایگه بیرون نهادی

198 حقیقت با شریعت هست محبوب که شرع اندر حقیقت دار مطلوب

199 حقیقت با شریعت هر دو گنجند که مخفی اندر این دار سپنجند

200 حقیقت با شریعت راز جانند که پیدا در نهاد واصلانند

201 حقیقت با شریعت جانفزایند که ناگاهی یقین جانان نمایند

202 حقیقت با شریعت پیشوادان ز عین هر دو دیدار خدادان

203 حقیقت با شریعت رخ نمودند گره از کار عالم برگشودند

204 حقیقت با شریعت نور ذاتند که در جان و دل اعیان صفاتند

205 حقیقت با شریعت نور حق دان که ایشانند هر دو مرد و حق دان

206 حقیقت با شریعت جوهر یار نمود اندر تن عالم بیکبار

207 حجاب واصلان عین کمالست حجاب سالکان جمله وبالست

208 حجاب جان همین صورت در اینجا که چون پیدا نموده عین غوغا

209 حجاب آدم از گندم بدان راز که دورانداخت او را از عیان باز

210 حجاب تست صورت را معانی بقدر عقل تو راز نهانی

211 همی گویم مگر بیدار گردی ز مستی یک زمان هشیار گردی

212 ترا چندین که گفتم بس نیامد غم تو رفت و دل با من نیامد

213 ترا چندین جواهرهای پرنور که بنمودست بر مانند منصور

214 دم منصور زن اندر حقیقت جواهرها فشان اندر شریعت

215 دم منصور زن درعین مستی چرا چندین دراینجا بت پرستی

216 دم منصور زن گر میتوانی برافکن خویشتن تا وارهانی

217 دم منصور زن اینجا میندیش حجاب هست خود بردار از پیش

218 دم منصور زن اندر لقا تو بسوزان خویشتن اندر بقا تو

219 دم منصور زن اندر نمودار ز عشقت گرکند اینجای بردار

220 دم منصور زن تو بی علایق میندیش از همه دید خلایق

221 اگر اینجایگه قربان کنندت نمود جان یقین جانان کنندت

222 اگر اینجا یکی غوغا کنی تو نمود جسم را رسوا کنی تو

223 بعزّت گوی راز دید جانان مکن اسرار را اینجای پنهان

224 بعزّت باش در هر دو جهان تو چو مردان جان برافشان رایگان تو

225 اگر اسرار کل داری تو بنمای وگرنه پر مرو چندین بهر جای

226 اگر داری حقیقت فاش گردان برافکن نقش خود نقاش گردان

227 اگر داری حقیقت همچو منصور اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور

228 اگر داری حقیقت راز گو فاش میان جمله انسان نیکخو باش

229 اگر داری حقیقت همچو عطّار نمودش فاش گردان تو باسرار

230 اگر داری حقیقت زن اناالحق مترس و بازگو تو راز مطلق

231 اگر داری حقیقت حق بگو تو چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو

232 اگر داری حقیقت جانت در باز مکن از جان حذر هم سر تو درباز

233 سرت در باز تا شهباز بینی همه گنجشک را شهباز بینی

234 سرت در باز در بازار دینی که دیدستی بسی بازار دینی

235 سرت در باز و هم از جان میندیش اناالحق گوی هم در خویش بیخویش

236 سرت در باز و زین عالم برون شو همه ذرّات اینجا رهنمون شو

237 سرت در باز تا جانت شود یار ولی اسرار کی گویم باغیار

238 سرت در باز چون منصور حلّاج بنه بر فرّ معنی زود تو تاج

239 اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق بری اندر میانه گوی توفیق

240 چرا بر جان همی لرزی چنین تو از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو

241 چرا بر جان همی لرزی تو چون بید بخواهی یافت تو دیدار جاوید

242 چرا برجان همی لرزی وخواری نه بر مانند مردان پایداری

243 حیات جاودان در کشتن آمد شقی را زین میان برگشتن آمد

244 حیات جاودان دیدست عطّار سرخود را برید اینجایگه زار

245 حیات جاودانش گشت روزی چرا بر جان خود چنین بسوزی

246 از آن ماندی تو بر مانند خفّاش که نتوانی که بینی شمس را فاش

247 حیات جاودانم مینمایند دمادم از نمودم میربایند

248 حیات جاودانم در نهادست که معنی اندر اینجا داد دادست

249 حیات جاودانم کل نمودست گره از کار من باری گشودست

250 حیات جاودانم در دل و جانست دل و جان زنده از دیدار جانانست

251 حیات جاودانم نور یارست که جانم در عیان منصور یارست

252 حیات جاودانم کل نمودند همه در ذات از دیدم نمودند

253 حیات جاودان را سرد گردان که صورت را از این تو بیخبردان

254 حیات جاودان دیدار یارست در اینجا نور جانان آشکارست

255 حیات جاودان در نور ذاتست که دیدار خدا عین صفاتست

256 اگر جان و تنت روشن شود زود تنت جانست و جانت هست معبود

257 بگفتم سرّ اسرارت همه فاش ولی کوری تو بر مانند خفاش

258 چو خفاشی بمانده چشم بسته در این کاشانهٔ رنگین نشسته

259 ز کوری ره نمیدانی تو در روز کجاگردی تو ای بیچاره فیروز

260 علاج کورکی اینجا شود راست ز من بشنو که این معنی شود راست

261 علاج کور مردن هست بتحقیق که چون مرده شود در سرّ توفیق

262 شود بینا در آن عالم بیکبار مگر اینجابداند سرّ اسرار

263 تو کوری صورت جانان ندیده بزیر جاه دنیا پروریده

264 تو کور صورتی و مبتلائی فرومانده تو در عین بلائی

265 تو کوری صورت چیزی ندیدی چو کوران دائماً گفت و شنودی

266 تو چون خفاش اگر خورشید انور نبینی کی شوی بیچاره رهبر

267 تو چون خفاش در تاریک جائی ندیده اندر اینجا هیچ جائی

268 شب تاریک چون خفاش پرّان توئی اینجایگه در درد و درمان

269 نمیدانم چه گوئی ماند مسکین چگویم چون نئی اینجاتو حق بین

270 نمیدانی تو و غافل بماندی چنین در عشق کل بیدل بماندی

271 نمیدانی در اینجا کز کجائی فتاده اندر اینجا از چه جائی

272 نمیدانی که اوّل چون بدی تو در آخر چون بدانی چونشدی تو

273 نمیدانی که چون یابی تو دلدار گهی هشیار و گه در خواب و بیدار

274 نمیدانی زنادانان راهی که بیدل در نمود دید شاهی

275 نمیدانی که چون بُد اوّلینت کجا یابی در آخر آخرینت

276 نمیدانی که می آخر چه بودت ز بهر چیست این گفت و شنودت

277 نمیدانی که چون حیوان حیران بمانده اندر اینجائی تو نادان

278 نمیدانی که جسمت از کجایست نمود جانت اینجا از چه جایست

279 نمیدانی که پیری پیشوایت کنی تا او شود مر رهنمایت

280 بدان غافل مباش و این تو دریاب بسوی پیر خود آخر تو بشتاب

281 چو پیرتست اینجا در درونت همو باشدبکلّی رهنمونت

282 چو پیر تست اینجا ره نموده ترادر جان و دل آگه نموده

283 چو پیر تست اندر عین دیدار اگر او را شوی از جان خریدار

284 ز پیرت راز کلّی برگشاید در اینجا گه ویت جانان نماید

285 ز پیرت واصلی باشد بعالم وز این دم اوفتی در عین آدم

286 ز پیرت راحت جان بازیابی که خود گنجشک و او شهباز یابی

287 ز پیرت در سلوک آخر بیفتد که آه اینجا حقیقت بر سر افتد

288 ز پیرت راز کل آید پدیدار تو پیر خویشتن در عین جان دار

289 ترا پیریست اندر جان نهانی که اوگوید همه راز معانی

290 ترا پیریست اندر آرزویت گرفته هم درون و هم برونت

291 ترا پیریست اینجاگاه حاصل که او مر سالکان کردست واصل

292 ترا پیریست رهبر حق نماهم که دارند اندر اینجا در بقاهم

293 ترا بنماید اینجاگاه آن پیر کند در جانت اینجاگاه تدبیر

294 ترا آن پیر کل واصل کند زود همه مقصود جان حاصل کند زود

295 ترا آن پیر کل با حق رساند ولی چشمت عجب حیران بماند

296 ترا آن پیر اینجا دستگیر است که رویش بهتر از بدر منیر است

297 ترا آن پیر گر بشتافتی باز نماید او ترا انجام و آغاز

298 ترا آن پیر کل همراه بودست از اوّل مر ترا همراه بودست

299 یکی پیریست یک بین در حقیقت که بسپردست او راه شریعت

300 یکی پیریست همچون ماه تابان بمعنی خوشتر ازخورشید تابان

301 یکی پیریست داد جمله داده درونِ جان خود را برگشاده

302 یکی پیریست دائم با صفا او که با هرکس کند اینجا وفا او

303 یکی پیریست حق را او بداند از آن در عاقبت حیران بماند

304 یکی پیریست در عین فنایست ز دید دید حق اندر بقایست

305 یکی پیریست جان درباخته او کمال جان جان بشناخته او

306 یکی پیریست در لا راه برده بدست اوست اینجاهفت پرده

307 یکی پیریست اندر راز اللّه زند دم در عیان قل هواللّه

308 یکی پیریست از وحدت زند دم ندیده هیچ جز اللّه هر دم

309 یکی پیریست از راز نمودار که کرده فاش او این جمله اسرار

310 یکی پیریست واصل از عیانی اگر اینجا تو قدر او بدانی

311 یکی پیریست جانان دیده اینجا شده در ذات کل اینجای یکتا

312 یکی پیریست نامش میندانم وگردانم بر هر کس بخوانم

313 یکی پیریست در ذات الهی که او دریافت آیات الهی

314 یکی پیریست ذات حق بدیده بسی اسرار گفته هم شنیده

315 یکی پیریست روحانی صفاتست عیان مشتق شده از نور ذاتست

316 یکی پیریست کز وحدت سرآید کسی کو دید اندوهش سرآید

317 یکی پیری است عالم زوست پر نور میان واصلان این سرّ مشهور

318 یکی پیریست اینجا لا ابر لا زده دم تا بمانده جمله یکتا

319 یقین میدان که پیر رهبر آمد که از دیدار ربّ اکبر آمد

320 یقین میدان که ره او بازیابی وزو تو زینت و اعزاز یابی

321 یقین دارو یقین این سرّ جمله کند اینجایگه تدبیر جمله

322 از او یابی تو اینجاگاه درمان کند جان تو دراینجای جانان

323 حقیقت اوست اینجا رهنمایت نماید ناگهی دید خدایت

324 حقیقت اوست دیدار خداوند زبان اینجایگه ای دوست دربند

325 حقیقت فاش نتوان گفت به زین درون جان نظر کن زود خودبین

326 حقیقت فاش کرد اندر نهادم از آن کین پیر خود را داد دادم

327 حقیقت فاش گشت و راز شد حق رخم بنمود اینجا یار مطلق

328 حقیقت فاش گشت و یار آمد کنون بی زحمت اغیار آمد

329 حقیقت فاش گشت و جان برون شد دلم ذرّات کل را رهنمون شد

330 حقیقت فاش گشت و جان عیان دید رخ دلدار بی نام ونشان دید

331 حقیقت فاش گشت و یار با ماست نمود جزو و کل در خویش آراست

332 عیان شد آنچه پنهان بود اینجا بدیدم آنچه بد مقصود اینجا

333 عیان شد یار اندر گفتگویم ندانم تا دگر چیزی چگویم

334 عیان شد یار و از دیده نهانست اگرچه جمله هم کون و مکانست

335 عیان شد یار و با ما آشنا شد نمود جسم اندر جان فناشد

336 عیان شد یار و کل برقع برانداخت همه آفاق را غلغل درانداخت

337 عیان شد یار و ناگه پرده برداشت یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت

338 عیان شد یار اینجاگه تمامی نمیگنجد بر او نیکنامی

339 عیان شد یار و اینجا واصلم کرد میان جمله بیجان و دلم کرد

340 عیان شد یار و دیدارش بدیدم بآخر هم بکام دل رسیدم

341 عیان شد یار اندر ذات ما را بجان کردش بدل در ذات ما را

342 عیان شد یار و بیجان گشت عطّار حقیقت عین جانان گشت عطّار

343 عیان شد یار و در دیدار جمله همی گوید یقین اسرار جمله

344 عیان شد یار و برگفت آشکارا حقیقت فاش کرد اینجای ما را

345 عیان شد یار و او را کس ندیدست اگرچه در همه گفت و شنیدست

346 عیان شد یاروکل عین لقایست نمود ابتدا و انتهایست

347 عیان شد یار و میگوید دمادم میان جان و دل اسرار آدم

348 عیان شد یار و عین راز برگفت نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت

349 بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان نمود خویشتن بنمود اعیان

350 رموز عشق اینجا کس نداند که یار اینجا بخود کلّی بخواند

351 رموز عشق کس نگشاد جز حق که او عشقست و معشوقست مطلق

352 رموز عشق اگر اینجا بدانی دل و جان بر رخ جانان فشانی

353 رموز عشق احمد برگشاد است که او سرّ حقیقت داد دادست

354 رموز عشق بر وی منکشف شد وجود او بحق کل متّصف شد

355 رموز عشق در قرآن بیان کرد وجود خویشتن کل جان جان کرد

356 رموز عشق کل بگشاد از دید که خود حق دید و خود را نیز حق دید

357 رموز عشق اینجاگه بیابی درون جان اگر پیشش شتابی

358 رموز عشق او اینجا گشاید همه راز نهانت رو نماید

359 رموز عشق اینجاگه کند فاش اگر مردی برو خاک درش باش

360 رموز عشق میگوید ترا او درون جان تست ای مرد نیکو

361 رموز عشق ذرّاتِ دو عالم طلبکارند اینجاگه دمادم

362 رموز عشق میجویند ایشان از آن پیدا شد اینجا راز پنهان

363 که دید عشق احمد دید در خود از آن اسرار کل میدید در خود

364 ز عشق اینجاست چندین شور و افغان نمییابد کسی اسرار پنهان

365 ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو ابر ذرّات کل واصف شوی تو

366 ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو در این میدان همی گوئی بری تو

367 ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید نمود قطرهها دریا نماید

368 ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود حقیقت مرد را واصل شود زود

369 ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید ز هر قطره دو صد طوفان برآید

370 ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان که دریابی در اینجا جان جانان

371 نهان شو عشق را دریاب در کل که افکنداست مر ذرّات در ذلّ

372 نهان شو عشق بین بیخویشتن شو در اینجا گه برافکن جان و تن شو

373 نهان شو عشق را اینجا عیان بین تو عشق اینجا نمود جان جان بین

374 نهان شو عشق میگوید نهان شو بصورت این جهان و آن جهان شو

375 نهان شو عشق میگوید ترا باز حجاب جان توئی صورت برانداز

376 نهان شو در نمود عشق اینجا که تا بینی نمود عشق اینجا

377 نهان شو عشق را معشوقه گردان چنین کردند اینجا جمله مردان

378 نهان شو تا عیان بینی تو دلدار چرائی بیخود آخر هان تو دلدار

379 نهان شو در بلائی دل میامیز اگرمرد رهی با عشق مستیز

380 نهان شو تا عیان اصل بینی دمادم در نهادت وصل بینی

381 نهان شو درنهان و بین تو پیدا درون را با برون در شور و غوغا

382 نهان شو همچو مردان جهان تو ببر گوئی از اینجا رایگان تو

383 نهان شو تا بمانی جاودانی که چون گردی نهان کلی بدانی

384 نهان شو اصل اینست ای برادر نمود عشق واصل نیست بنگر

385 نهان شو حق درون بین از نمودار اگر باشی تو اندر عشق بیدار

386 نهان شود تا تو جان با آشکاره ببینی در زمان اینجا ستاره

387 کنی او را درون جان نهانی شوی واصل ز اسرار و معانی

388 اگر از وصل او بوئی بری راه تو باشی چون رسی با جملگی شاه

389 اگر از وصل او خواهی نشانی ز من بشنو در اینجاگه بیانی

390 اگر از وصل او جان باختی تو عیان او یقین بشناختی تو

391 اگر از وصل او نابود گردی درون جان و دل معبود گردی

392 اگر از وصل او یابی دمی تو نهی بر ریش جانت مرهمی تو

393 اگر از وصل او آزاد گردی در اینجا بی نشان چون بادگردی

394 اگر از وصل او یابی تو اعزاز حجاب جسم وجان یکره برانداز

395 اگر از وصل او دیدی تو قربت ترا تا جاودانی هست دولت

396 ز وصلش عاشقان جانباز بودند ازآن اینجای در اعزاز بودند

397 ز وصلش عاشقان جان برفشاندند نه بر مانند تو حیران بمانند

398 ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست میان عاشقان او داد داد است

399 ز وصلش جمله ذرّه درخروشند در این دیگ فنا کلّی بجوشند

400 ز وصلش جمله اشیا هست گردان تو هم مانند ایشانی یقین دان

401 ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش ز خود دربسته و با عقل خاموش

402 ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو همه در تست گردان باز بین تو

403 ز وصلش جملگی حیران و مستند چو بود یار اندر نیست مستند

404 ز وصلش آفتاب اینجاست گردان بسر پیوسته اندر چرخ گردان

405 ز وصلش ماه هر مه میگدازد عیان خویش بود یار سازد

406 ز وصلش آسمان جوهر فشان است بسی ره کرد و هم رازی ندانست

407 ز وصلش جملگی نابود گردند در آن نابود کُل معبود گردند

408 ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت اگرچه یافت آخر عین محنت

409 ز وصلش جان چنین اسرارگوید همه ازدیدن دلدار گوید

410 ز وصلش گر عیان خواهی عیانست درون جان بقای جاودانست

411 بقای جاودان دیدار یار است کسی کو واقف اسرار یار است

412 بقای جاودان دانم معانی که تو دیدم نشان بی نشانی

413 بقای جاودان زو بازدیدم که از یار است این گفت و شنیدم

414 بقای جاودان دیدم رخ یار رها کردم در اینجا پنج با چار

415 بقای جاودان دریاب در خود که فارغ دل شوی از نیک و ز بد

416 بقای جاودان دیدم ز اعیان شده در دید یار خویش پنهان

417 بقای جاودان خواهی برون شو ز خود آنگه درون وهم برون شو

418 بقای جاودان گور است اینجا نبیند خویش را جز عین یکتا

419 بقای جاودان راکس نداند که جان شکرانه بر جانان فشاند

420 بقای جاودان معنیّ قرآنست کزو مر جمله این اسرار پنهانست

421 بقای جاودان عشقست فانی شو ای بیچاره تا او را بدانی

422 بقای جاودان سلطان عشقست که این اسرارها برهان عشقست

423 بقای جاودان از عشق یابی بوقتی کین نمود تن بیابی

424 بقای جاودان زو گشت حاصل که جمله سالکان او کرد واصل

425 جهان دیدی که جمله در فنایست ولی درسر همه عین بقایست

426 در آن سر جمله اندوه است و محنت در آن سر جمله یابی عین قربت

427 در این سر جمله در غوغا فتادند برستند آنکه اندر لافتادند

428 در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق در آن سر هست جمله عین توفیق

429 در این سر انبیا دیدند بلایش در آنجا یافتند بیشک لقایش

430 در آن سر این همه اندوه ودردست در آن سر جمله را یابی که فرداست

431 در این سر ماتم است اینجا دمادم در آن سر نیست چیزی جز که آدم

432 از آن سری که آمد جمله پیدا بدان سر بینی اینجابشنواز ما

433 در این سر کن تو حاصل آن سری را که گفتست این بیان شیخ سری را

434 در این سر گر بیابی سرّ آن سر اگر مردی ز یک بینی بمگذر

435 گر این سر آنسرست آنسر این سر شوی واصل یکی بینی سراسر

436 از آن سر رفته است اینجا که دیدی از آن سر سرّ آن سر میندیدی

437 از آن سر آمدند ذرّات اینجا در اینجا گه شدند بیشک هویدا

438 از آن سر آمدی پیدا شدی تو از آن حیران دل و شیدا شدی تو

439 از آن سر آمدی ای سر ندیده چرائی اوّل و آخر ندیده

440 از آن سر آمدی و فاش بودی یقین دانم که بانقاش بودی

441 از آن سر آمدی تا بودی عالم شدی پیدا و هستی بود آدم

442 از آن سر آمدی ای آدم جان سفر کردی درون عالم جان

443 از آن سر آمدی در عین اینخاک ندیدی جوهر اعیان افلاک

444 از آن سر آمدی بنگر که آنی ولیکن چون کنم تا سر بدانی

445 از آن سر آمدی ای خفته در خواب زمانی کرد بیدار و تو دریاب

446 از آن سر آمدی بیدار او شو چرا مستی دمی هشیار او شو

447 از آن سر آمدی در جنّت جان ز پیدائی شدی در حق تو پنهان

448 از آن سر آمدی فارغ بماندی چو طفلی هان تو نابالغ بماندی

449 از آن سر آمدی و باز ماندی ز حرص وشهوت اندر آزماندی

450 از آن سر آمدی در جستجوئی بهرزه دائمادر گفت و گوئی

451 از آن سر آمدی و جان جانت در اینجاگاه هست اکنون عیانت

452 از آن سر آمدی و چشم بگشای همه ذرّات رادیدار بنمای

453 از آن سر آمدی بگشای رُخسار جمال خویش را گردان پدیدار

454 جمال خویشتن بنمای اعیان جمال از دوستان خویش پنهان

455 مکن جانا که جمله عاشقانند بلاکش بهر تو بی جسم و جانند

456 مکن جانا چرا پنهان بماندی بیک ره دست بر ما برفشاندی

457 مکن جانا ترا این خو نباشد به پیش عاشقان نیکو نباشد

458 جمال تو وصال عاشقانست لقای تو کمال جاودانست

459 دل وجانی و جان از تو خبردار تو هم از عاشقان خود خبردار

460 خبر داری که در فریاد و سوزم بپایان آمدم شب گشت روزم

461 خبر داری که جانم هست حیران ترا میجویم اندر دید مردان

462 خبر داری که در اندوه و دردم عیان بنمای تا من شاد گردم

463 خبر داری که در کوی تو هستم همیشه خسته دل سوی تو هستم

464 خبر داری و میدانی تو حالم نمودی ناگهی عین وصالم

465 خبر داری که در وصلت چسانم که هر شب آه بر گردون رسانم

466 خبر داری که اندر درد هجران چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان

467 خبر داری که چون خورشید فردم گهی سرخی نموده گاه زردم

468 خبر داری که چون ماهم گدازان بر خورشید رویت ای دل و جان

469 خبر داری کم از جنّت براندی نپرسیدی که آخر چون بماندی

عکس نوشته
کامنت
comment