-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس لب نانی بود امروز بس و فردا بس
2 هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
3 نیست در قافله ی ریگ روان راهبری خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
4 شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت بود معنی نگاه تو به من گویا بس
5 به تغافل نتوان گشت حریف خوبان همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
6 نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
7 شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟