چنان محروم خواهد یار از دیدار خود از جامی غزل 18

چنان محروم خواهد یار از دیدار خود ما را

1 چنان محروم خواهد یار از دیدار خود ما را که نپسندد نظر در روی خود یک چشم زد ما را

2 به کف داریم از بهر قبول ساعدش جانی زهی دولت اگر ننهد به سینه دست رد ما را

3 دلی پر چاکها داریم در بحر امید از وی مباد آن روز کاید ز آب خالی این سبد ما را

4 ز ما مشت خسان دور است پابوس سمند او چنین کین بخت توسن می زند هر دم لگد ما را

5 بجز آواز پیکانهای او از خاک ما ناید گر افشارد پس از مردن معاذالله لحد ما را

6 جسد افتد به زیر پا و جان گرد سرش گردد چو سازد زخم تیغ او جدا جان از جسد ما را

7 نه حد ماست با این لطف و شیرینی سخن جامی به یاد آن دهان از غیب می آید مدد ما را

عکس نوشته
کامنت
comment