زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق از جامی غزل 535

زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق

1 زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق

2 تو می روی ز جهان و جهانیان فارغ ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق

3 بیا بیا که به تشریف مقدمت هستیم چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق

4 به نام دلکش تو کارزوی جان من است دلم چو گوش بود گوش چون زبان مشتاق

5 بر این شکسته افتاده کی کنی سایه همای سدره نباشد به استخوان مشتاق

6 منم به خانه خود غایب از سگان درت مسافری به ملاقات دوستان مشتاق

7 به خوابگاه سگانت کشید جامی رخت چو آن غریب که آید به خان و مان مشتاق

عکس نوشته
کامنت
comment