زهی اسرار کاینجاگاه از عطار نیشابوری جوهرالذات 33

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست

1 زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست که از شوقش حقیقت چرخ گردانست

2 زهی اسرار کاینجا روی بنمود در عطّار اینجاگاه بگشود

3 زهی عطّار کاینجا کس ندیدست که مر عطّار را کلی بدیدست

4 حقیقت سرّ اسرار خدائی درون ماست اینجا روشنائی

5 حقیقت سرّ او اینجا مرا روی نمودارست اندر گفت و در گوی

6 چنان در سرّ اسرار عیانم که هر دم جوهری دیگر فشانم

7 حقیقت سرّ او ما راست تحقیق که گوئی مر مراد اوست توفیق

8 بسی گفتند از این اسرار هرگز کسی اینجا نگفت و عقل عاجز

9 شدست و سرّ این اسرار بیچون فروماندست عقل اینجای در خون

10 فروماندست عقل ره نبرده حقیقت ره بسوی شه نبرده

11 فروماندست عقل اندر جدائی ندارد با حقیقت آشنائی

12 فروماندست عقل مانده حیران در این اسرارهای جان جانان

13 فروماندست عقل و ناپدیدست حقیقت عشق در گفت وشنیدست

14 فروماندست عقل عشق گفتار مر این دُرها همی ریزد در اسرار

15 حقیقت عشق بشنفت این همه راز که عشق اینجایگه دیدست کل باز

16 حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت یقین دیدار آخر در نظر یافت

17 ز عشقی واصلی پیداست امروز ولیکن در درون شیداست امروز

18 ز عشقش وصل پنهان و عیان شد از آن حیران و سرگردان از آن شد

19 ز عشقش گرچه بنمودست اسرار ولیکن در عیان در عین پندار

20 بماندست آنچنان اینجایگه عقل نمیآید برون از دین نقل

21 نمیآید برون از پردهٔ راز که دریابد چو عشق اعیان کل باز

22 نمیآید برون تا راز بیند حقیقت همچو عشق او باز بیند

23 نمیآید برون از عین پندار که تا بیند در اینجاگه رخ یار

24 نمیآید برون از عین هستی که بگذارد در اینجا بت پرستی

25 نمیآید برون از دیدن خود فروماندست اندر نیک و در بد

26 نمیآید برون از پرده اکنون حقیقت خویشتن گم کرده اکنون

27 نمیآید برون ازوصل دلدار نیابد او بکلّی وصل دلدار

28 اگرچه وصل دارد زندگی او نبیند اندر اینجا بیشکی او

29 اگرچه وصل دارد در خدائی نمیبیند تمامت روشنائی

30 اگرچه وصل دارد از رخ یار فرومانداست او در پاسخ یار

31 اگرچه وصل دارد از حقیقت فروماندست در عین شریعت

32 اگرچه وصل دارد در یقین او ندیدست از عیان عین الیقین او

33 حقیقت آنگهی او وصل یابد اگر پرده بکل بیرون شتابد

34 درون اندرون گرداند از دید گلی گردد عیان در سرّ توحید

35 یکی گردد چو عشق اندر نمودار به یکباره برون آید ز پندار

36 یکی گردد ز عشق از راز جانان شود ازدیدن خود عقل پنهان

37 زند خود را ابر عشق حقیقی کند با او حقیقت هم رفیقی

38 یکی گردد ابا عشق نظر باز شود تا باز بیند از نظر باز

39 ولیکن عقل در اعیانِ دیدست حقیقت درهمه گفت و شنیدست

40 ندارد زهره اندر پرده مانده است از آن اینجای بی گم کرده مانده است

41 ندارد زهره اندر آخر کار که برگردد حجاب از پرده یکبار

42 ندارد زهره تا دیدار گردد ز دید عشق کلّی یار گردد

43 ندارد زهره در سودای جانان که تاگردد عیان یکتای جانان

44 ندارد زهره تا اسرار بیند برون آید زخویش و یار بیند

45 ندارد زهره تا جانان شود کل ز دید خویشتن اعیان شود کل

46 حقیقت عقل اینجا بازمانده است اگرچه صاحب اندر راز ماندست

47 حقیقت عقل در نابود بود است که اسرارجهان از وی گشود است

48 حقیقت وصل کل حاصل شود باز که او را جملگی حاصل بود باز

49 حقیقت عقل وصل آنگه بیاید که کل در سوی ذات خودشتابد

50 نگردد باز تا دیدار بیند نمود خویشتن را یار بیند

51 نگردد باز از آن سررشتهٔ راز وصال خویشتن اینجایگه باز

52 نگرددباز اینجا تا زاعیان بیابد او نشان در قربتِ جان

53 وصال یار آندم باز یابد که اندر ذات خود را راز یابد

54 وصال عقل در یکیست پیدا چو اندر ذات کل گردد هویدا

55 وصال عقل در یکیست موجود چو اندر ذات یابد عین معبود

56 وصال عقل در ذاتست بیشک که اندر ذات بیند بیشکی یک

57 وصال عقل عقل در ذاتست اینجا ولی در عین ذرّاتست اینجا

58 از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست

59 از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل بگو تا چند مانی اندر این نقل

60 از این ذرّات بیرون یقین تو وصال خویشتن را بازبین تو

61 از این ذرّات بیرون شو تو در راز حقیقت باز بین ز انجام وآغاز

62 از این ذرّات بیرون شو تو از دید یکی بنگر ز جانان جمله توحید

63 از این ذرّات بیرون آی و ره کن ز پردههان تو قصدبارگه کن

64 از این ذرّات بیرون آی و ره کن ز دید روی خود در شه نگه کن

65 از این ذرّات بیرون آی و بشتاب یقینِ بارگاه شاه دریاب

66 از این ذرّات بیرون آی آگاه نظر کن درحقیقت مر رخ شاه

67 چرا در عین ذرّاتی گرفتار حقیقت بشنو این معنی ز عطّار

68 همه در تست عقل و تو سوی جان حقیقت در دل اسرار پنهان

69 همه در تست و تو در دل بمانده چنین فارغ در آب و گل بمانده

70 همه در تست و تو در گفتگوئی حقیقت یار در تست و نجوئی

71 حقیقت یار با تست اندر این دید توئی اندر عیان سرّتوحید

72 حقیقت یار با تست اندر این راه توئی اندر عیان سرّ اللّه

73 حقیقت یار با تست و ندانی چنین غافل زگفت او بمانی

74 همه گفتار تو گفتار یار است عیان دیدار تودیدار یار است

75 همه گفتار تو از یار بود است که او درتو در این گفت و شنودست

76 همه گفتار تو زو هست پیدا چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا

77 همه گفتار تو زو هست موجود چرا تو می نه بینی عین مقصود

78 همه گفتار تو سرّ اله است حقیقت در تو مر دیدار شاه است

79 همه گفتار تو اندر نهانست ولیکن مر مرا راز نهانست

80 همه گفتار تو اینجاست در یاب که محبوبت عیان پیداست دریاب

81 اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود که نیکی حقیقت گفتهٔ بد

82 گهی در عین پنداری بمانده گهی در سرّ اسراری بمانده

83 گهی در عشق کلّی محو گردی نمودخویشتن را در نوردی

84 گهی در خویشتن در تک و تازی ز تست اینجایگه هم ترکتازی

85 گهی مستی گهی هشیار مانده گهی درخانقه آوار مانده

86 گهی در لذّت حسنی گرفتار گهی اندر خراباتی تو در کار

87 گهی در علم و تحصیل داری گهی در عین خود تبدیل داری

88 گهی چون جبرئیلی مانده در راز گهی در عشقی و گه سوز در ساز

89 گهی اندر گمان گاهی یقینی حقیقت گرچه عقل پیش بینی

90 بهردم هر صفت داری دراینجا اگرچه معرفت داری در اینجا

91 اگرچه معرفت داری جهانی حقیقت مینداری کل عیانی

92 نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی

93 بسی گفتی تو از هر معرفت باز بسی گشتی تو اندر هر صفت باز

94 نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی ولیکن هر حقیقت باز گفتی

95 یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو

96 اگرچه راه سالک را حجابی از آن کاینجا تودر بند حسابی

97 کتاب صورتی بر ساختستی همه ای عقل تو پرداختستی

98 کتاب صورتی اینجایگه تو بسی تقریر کردی نزد شه تو

99 دوانی هر صفت در هوی رازی برآنی هر صفت چون شاهبازی

100 بهرجائی روی بهر طلب تو حقیقت آمدی عین ادب تو

101 ادب از تست و عزت از تو پیداست حقیقت نیز قربت از تو پیداست

102 نمود او پئی از اصل موجود تو پیدا آمدی اوّل ز معبود

103 از اوّل آمدی پیدا یقین تو از آن درکایناتی پیش بین تو

104 حقیقت حق تعالی میشناسی بقدر خویش اینجا ناسپاسی

105 یقین دانندهٔ بسیار چیزی از آن در عقل تو شیئی عزیزی

106 عزیزت کرد اینجا بهر دیدار تو آوردی یقین معنی بدیدار

107 عزیزت کرد از بهر جان تو ولیکن میشوی هر دم نهان تو

108 عزیزت کرد او را تا بدانی کنون درجوهر کل راز دانی

109 کنون ای عقل مر عطّار دیدی تو او را صاحب اسرار دیدی

110 حقیقت او بتو اینجا یقین یافت که جان تو در اینجا پیش بین یافت

111 ز تو بنمود اسرار یقین باز ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز

112 اگرچه تو خلاف عقل بودی کنون چون سرّ کل از وی شنودی

113 خلاف از پیش خودبردار اینجا نظر در سوی خود بگمار اینجا

114 بنور او ابا او آشنا گرد ابا او شو درین دیدار کل فرد

115 بنور او حقیقت خویشتن یاب عیان خویشتن درجان و تن یاب

116 بنور عشق عقلا رهنمون شد حقیقت همچو او در کاف و نون شو

117 برون شو تا درون خود بدانی که هستی در عیان سرّ نهانی

118 یکی شو عقل از پندار بگریز بنور عشق مر خود را برآمیز

119 یکی شو عقل اندر لامکان تو رها کن این زمان عین ماکن تو

120 یکی شو عقل در دیدار بیچون یکی بین و مگو اینجا چه و چون

121 یکی بین و یکی دان اندر اینجا که تا در جان جان گردی تو یکتا

122 یکی بین عقل در صاحب کمالی فراقت رفت اکنون در وصالی

123 یکی بین عقل محو آمد فراقت کنون از عشق کل بین اشتیاقت

124 یکی بین عشق اندر عقل جانان که هستی تو کنون در عشق جانان

125 یکی بین عقل اندر عشق دریاب نمود خویشتن نور جهان یاب

126 یکی بین عقل اندر نور هر چیز که تا یکی شوی درعشق او نیز

127 یکی بین نور در عشق هدایت ترا اینجاست اکنون این سعادت

128 چو در یکی عیان عشق دیدی تو خود میبین حقیقت صدق دیدی

129 ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز همه تقلید از گردن بینداز

130 ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار که اکنون آمدی از خواب بیدار

131 ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت یکی اندر یکی در دید دیدت

132 یکی بودی یکی گشتی در آخر همه از یک شدت دیدار ظاهر

133 یکی بودی دوئی برداشتی تو کنون اینجا توئی برداشتی تو

134 یکی بودی دوئی رفت و یکی آی حقیقت ذات بیچون بیشکی آی

135 دوئی برداشتی در عشق یاری چه غم داری کنون با غمگساری

136 دوئی برداشتی از یک حقیقت کنون مکشوف شد بیشک حقیقت

137 دوئی برداشتی بر آستان تو حقیقت یافتهای جان جان تو

138 دوئی برداشتی در کلّ اعیان ز عشقی این زمان دیدار جانان

139 دوئی برداشتی ای بود جمله حقیقت یافتی معبود جمله

140 دوئی برداشتی و در وصالی کنون اعیان نور ذوالجلالی

141 دوئی برداشتی در اصل جانان حقیقت یافتی کل وصل جانان

142 دوئی برداشتی از اصل توحید ترا آمد مراد خویش تادید

143 دوئی برداشتی تا کل شدستی که از اصلت حقیقت کل بدستی

144 دوئی برداشتی از ذات مستی بذات اکنون تو مر ذرّات هستی

145 معیّن شد کنون ای عقل اینجا که در عطّار امروزی تو یکتا

146 معیّن شد کنون عقل از نمودار که واصل گردد اینجاگاه عطّار

147 کنون چون واصل هردو جهانی حقیقت صاحب عشق و معانی

148 توئی اکنون حقیقت بیگمان تو چو من بی نام گرد و بی نشان تو

149 چو من بی نام شو در آخر کار که افتادستمان پرده بیکبار

150 برافتادست پرده از رخ دوست برون شد عقل اکنون جمله از پوست

151 برون شد عقل تا محبوب آمد حقیقت طالب و مطلوب آمد

152 بلای عشق کل شد ازمیانه نمود اکنون وصال جاودانه

153 کنون ای عقل اینجا راز داریم یقین ما هر دو در دیدار یاریم

154 کنون ای عقل راز چند صورت یقین بادست بشنو این ضرورت

155 ضرورت صورت اینجا پایدار است در او اسرار صنع کردگار است

156 ز تو پیدا شدست و تو ندیدی کنون در وصل در اعیان رسیدی

157 بتو اینجا مشرّف بود از اوّل شد اندر آخر کار او معطّل

158 بتو اینجا مشرّف بود ارکان حقیقت همچو تو گشتند کل جان

159 بتو اینجا مشرّف یار دیدند دگر از تو یقین هر چار دیدند

160 ز نوشان وصل دلدار است هرچار برون رفتند از آن عین پندار

161 ز نوشان وصل پیدا گشت امروز ز تو گشتند دیگر بار فیروز

162 ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو کنون زیشان بکل آزادهٔ تو

163 ز نوشان واصلی دادی یقین باز دگر گشتند در عزّت سرافراز

164 ز نوشان این زمان دیگر وصالست دگر اینجایگه نور جلالست

165 ز نوشان در تجلّی قربت یار حقیقت این زمان دیدست دیدار

166 ز نوشان در تجلّی درگرفتست حقیقت بیشکی پندار رفتست

167 ز نوشان در تجلّی بود پیداست دگرباره یقین مقصود پیداست

168 ز نوشان در تجلّی ذات آمد عیان عطّار در ذرّات آمد

169 ز نوشان میکنی واصل دمادم ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم

170 سرایت میکنی در کلّ اسرار که تاگردند اعیانت خبردار

171 خبر دارند از دیداربودت همی یابند کلّی مر نمودت

172 خبر دارند این اسرارت ای دوست چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست

173 خبر دارند از تو در عیانت چه دل چه صورت و چه مغز جانت

174 خبر دارند کاینجا واصلی تو حقیقت در عیان نی غافل تو

175 خبر دارند جمله از نمودت یکی گشته همه در بود بودت

176 خبر دارند از بود فنایت که خواهد بود آخر کل لقایت

177 خبر دارند آخر کل فنایست یقین بعد از فنا دید بقایست

178 بسی گفتی ابا ایشان بهر راز نمودی وصلشان در هر صفت باز

179 بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ که تا شد رازشان درعشق ظاهر

180 اگر عقلست واصل گردی اینجا مرادش جمله حاصل کردی اینجا

181 وگر جسمست ذرّات وجودست دراعیانند اندر بود بود است

182 اگردل هست هم دلدار دارد در اینجاگه خبر از یار دارد

183 اگر جانست خود دیدار شاهست حقیقت عین دیدار الهست

184 اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز حقیقت چون تو بودی صاحب راز

185 اگر جانست از وی این یقینست که زو دیدار کل عین الیقین است

186 حقیقت عشق آمد رهنمونت یکی کرده درون را با برونت

187 حقیقت عشق اینجا راه بنمود در آخر کل عیانت شاه بنمود

188 حقیقت عشق این پرده بر انداخت ترا اینجا بجانان سر برافراخت

189 حقیقت عشق اینجاگفتگو شد در اینجا ذات جمله زو نکو شد

190 حقیقت عشق واصل کرد ذرّات که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات

191 حقیقت عشق اینجا بود جانست حقیقت راز پیدا ونهانست

192 حقیقت عشق جانانست اظهار اگرچه جمله زو گشتست دیدار

193 حقیقت عشق با عقل آشنا شد که تا مر عقل دیدار خدا شد

194 حقیقت عشق با عقلست در دید کنون یکی عیان ذات توحید

195 حقیقت عشق ذرّات جهان را یقین بنمود اینجا جان جان را

196 حقیقت عشق جان در اوّل کار یقینِ اصل را کرد او پدیدار

197 حقیقت عشق دل را کرد آگاه همه ذرّات را بنمود او شاه

198 حقیقت عشق واصل کرد جمله که تا گشتند اینجا فرد جمله

199 همه فردند اینجا از یقین باز همه گشتند اینجا رازبین باز

200 همه عشقست اگر خود بازیابی ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

201 همه عشقست از اعیان پدیدار نموده روی خود اینجا بدیدار

202 همه عشقست کاینجا جمله بنمود حقیقت عشق را بیندید مقصود

203 همه عشقست و راز جمله داند حقیقت قصّهها مر عشق داند

204 همه عشقست اگر این باز دانی که عشق آمد همه راز نهانی

205 همه ذرّات اندر او رسیدند ولیکن اصل او کلّی ندیدند

206 ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد بیک ساعت دو عالم بر هم افتد

207 ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید

208 ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار شوداینجا نبینی لیس فی الدّار

209 ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید دو عالم در دلت یکتا نماید

210 ز عشقست اینهمه پیدا نموده ولیکن عشق جانان در ربوده

211 یقین اسرار عشق اینجا نهانست که اندر ذات از یکی عیانست

212 حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا از آن افتاده اندر شور و غوغا

213 حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد از آن پیدا نمود آدم افتاد

214 حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر که آن دیدار معبود است بنگر

215 حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است چنین اینجا عجائب بیشمار است

216 نمودار است در نقش غرائب از آن یک ذرّه چندینی عجائب

217 از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک فتادست و چنین کردست در خاک

218 از آن یک ذرّه در اشیا فتادست بسرگردان فلک بی پا ستادسات

219 فلک گردانست در عشق از معانی از او پیدا شده راز نهانی

220 حقیقت ذرّهٔ در آفتابست از آن پیوسته اندر تک و تابست

221 حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه فتد کوهی شود مانندهٔ کاه

222 حقیقت ذرّهٔ در ماه آید حقیقت سالک خرگاه آید

223 یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت در اینجا گاه از دیدار قربت

224 چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا حقیقت بود آن اینجا نه پیدا

225 حقیقت بود آن دریافت منصور از آن زد در اناالحق ذات مشهود

226 حقیقت عشق کل او راست پیدا حقیقت جزو و کل او راست شیدا

227 عیان عشق کل منصور دیدم اناالحق زد حقیقت او از آن دم

228 اناالحق زد که عشق کل عیان شد یقین در عشق او کل جان جان شد

229 اناالحق زد از آن کل تا عیان دید حقیقت راست گفت او جان جان دید

230 یقین او بود اینجا عشق کل راز که دیده بود اندر خویشتن باز

231 کجا هرذرّهٔ خورشید گردد سُها هرگز کجا ناهید گردد

232 حقیقت آفتابی باید اینجا که ذرّهوار میبنماید اینجا

233 حقیقت آفتابی باید از نور که بر ذرّات گردد جمله مشهور

234 حقیقت آفتابی بود تابان که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان

235 گمان برداشت اینجا از یقین باز چودر جان رخ نمودش آن سرافراز

236 گمان برداشت اینجاگاه عطّار یقین چون دید و گوید جان ودلدار

237 گمان برداشت عطّار از جهانش چو اوشد در حقیقت جان جانش

238 بدو واصل شدست اندر خراسان بشد از جان در اینجاگه هراسان

239 سر خود را فدای روی او کرد ز دید اودر اینجا گفتگو کرد

240 ز دید او یقین بنمود اسرار چو از وی شد حقیقت او خبردار

241 ز دید او یقین شد همچو خورشد اناالحق میزند تا عین جاوید

242 ز دید او اناالحق میزند باز حقیقت هردل او میکند باز

243 سر وجانم فدایش باد اینجا حقیقت خاک پایش باد اینجا

244 مرا وصلست از دیدارمنصور که دارم در درون اسرار منصور

245 مرا وصلست از دیدار آن شاه که او کردستم اینجاگاه آگاه

246 همه عشقست اگر خود بازیابی ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

247 همه عشقست از اعیان بدیدار نموده روی خوداینجا پدیدار

248 همه عشقست کاینجا جمله بنمود حقیقت عشق را بین دید مقصود

249 همه عشقست و راز جمله داند حقیقت قصهها مر عشق خواند

250 همه عشقست اگر این باز دانی که عشق آمد همه راز نهانی

251 همه ذرّات اندر او رسیدند ولیکن اصل او کلّی ندیدند

252 مرا وصلست از دیدار رویش از آن افتادهام در گفتگویش

253 مرا وصلست از دیدار آن سّر که اسرار دوعالم کرد ظاهر

254 مرا وصلست چون خورشید دارم حقیقت دید او جاوید دارم

255 مرا وصلست از او در هر دو عالم از اودم میزنم در هر دو عالم

256 مرا وصلست از او تا در عیانم حقیقت گفت او راز نهانم

257 مرا وصلست از او در آخر کار که پرده برگرفت از رخ بیکبار

258 معائینه جمال خود نموداست ابا عطّار در گفت و شنود است

259 معائینه مراکرد است واصل حقیقت بود او شد جان و هم دل

260 معائینه دل و جانم یکی کرد ز دیدارخود او اینجایگه فرد

261 معائینه دل و جانم ز اعیان بذات بود خود او کرد پنهان

262 معائینه مرا اودید دیدست بجز خود در جهان او کس ندیدست

263 بجز من این دم من کس نزد باز که او کردم حقیقت صاحب راز

264 بجز من این دم او کس ندارد که دراین دم حقیقت پایدارد

265 نشان آنست کآخر سر ببازم ز سرّ او در اینجا سر فرازم

266 نشان اینست کآخر باز بیند حقیقت سالکان راز بیند

267 نشان اینست کاندر آخر کار بریده سر شود در عشق عطّار

268 نشان اینست دادم تا بدانند بیان کردم بهرجان تا بخوانند

269 بهرجائی که اندر جوهر ذات حقیقت وصف کردستم من از ذات

270 نشان دادم ز وصل سر بریده که خواهم گشت اینجا سر بریده

271 نشان دادم اگر دریابی اینجا چنین کن تا نوا دریابی اینجا

272 نشان دادم من از اسرار جانان که خواهم کُشته شد در کار جانان

273 چو کردم فاش اینجا کشته گردم بخاک و خون همی آغشته گردم

274 چو کردم فاش مر اسرار منصور حقیقت من بپای دار منصور

275 شوم کشته که اندر پای دارم حقیقت عشق او را پایدارم

276 حقیقت پایدارم راز او من گذشتم من چو او ازجان وز تن

277 گذشتم از تن و جان آخر کار چو کردم سرّ جانان من پدیدار

278 گذشتم از تن و جان من حقیقت نخواهم آخر کار این طبیعت

279 گذشتم از تن و جان راز دیدم نمود عشق جانان باز دیدم

280 گذشتم از تن و جان من یقین است که اندر کلّ اشیا بیش بین است

281 منم اسرار خود در خویش دیده حقیقت کشتنم از پیش دیده

282 منم اسرار جانان کرده هان فاش مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش

عکس نوشته
کامنت
comment