- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی شکوه تو از روی ملک رنگ زدای ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
2 تویی که هست ترا آفتاب در سایه تویی که هست ترا روزگار دست گرای
3 هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
4 ز دولت تو همه کارها نظام گرفت به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
5 مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
6 نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
7 دعای دولت تو بی طمع همی گویم نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
8 سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
9 ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام به دست لطف ز کار من این گره بگشای
10 چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
11 گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
12 ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
13 چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
14 تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
15 ز عدل عام همه خلق در تن اسانی ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
16 تعرّض خر حلآج کس چو می نکند بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟