زهی عطّار کز سرّ از عطار نیشابوری جوهرالذات 4

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

زهی عطّار کز سرّ الهی

1 زهی عطّار کز سرّ الهی نمودی عین دید پادشاهی

2 زهی گستاخ بر اسرار معنی تو خواهی دید حق اظهار معنی

3 عیانِ واصِلانی در جهان تو که بنمودی چنین سرّ نهان تو

4 بمعنی برتر از هر دو جهانی که گفتی فاش اسرار نهانی

5 بحکمت لوح گردان مینگاری که تو حکمت ز نون الحکم داری

6 بحکمت راز جانان داری اینجا ز دید دوست برخورداری اینجا

7 چو این جوهر ترا دادند اوّل چو زر کن مشکلات جمله را حل

8 ترا دادند معنی تا بدانی جواهرهای معنی برفشانی

9 تو داری گنج و ملک پادشاهی که ذرّات جهان را نیکخواهی

10 از این شیوه سخن هرگز که دیدست حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست

11 نمانده عقل اندر عشق جانان بیکباره شدی در دوست پنهان

12 نمانده عقل اندر عشق دلدار خودی خود ترا کرده نمودار

13 نمانده عقل پنهانی تو در دوست حقیقت مغز شد در حق ترا پوست

14 نمانده عقل تا عاشق شدستی بای عشق را لایق شدستی

15 نمانده عقل تا عشّاق عالم زنندت سیر معنیها دمادم

16 نمانده عقل تا در عین عشاق نمائی دمدمه در کلّ آفاق

17 نمانده عقل و راه کل سپردی تو گوئی معنی از آفاق بردی

18 نمانده عقل سالک در وصولی از آن نزدیک ذات حق قبولی

19 نمانده عقل و عشق آمد پدیدار بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار

20 نمانده عقل و عشقت رهنمون شد از آن جان و دلت دریای خون شد

21 نمانده عقل و عشقت راز برگفت تمامت گوهر اسرار را سُفت

22 نمانده عقل و عشق آمد پدیدار که تا آویزدت یکباره از دار

23 نمانده عقل وعشقت لامکان شد وجودت برتر از هر دو جهان شد

24 نمانده عقل و عشق آوازه انداخت ترا چون شمع سوز عشق بگداخت

25 نمانده عقل و عشقت کرد واصل از آن اسرار کل شد جمله حاصل

26 نمانده عقل و عشق اندر صفاتت عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت

27 نمانده عقل تا در لافتادی در اسرا کلی برگشادی

28 نمانده عقل عشق و نور قدسی ولی در مانده این دیر شدستی

29 نمانده عقل دیرت شد خرابی سزد کز خویش بی این دیریابی

30 نمانده عقل جوهر فاش کردی میان سالکان خود فاش کردی

31 نمانده عقل اسرار جهانی درون جسم و جان گنج نهائی

32 نمانده عقل تو راز دو کونی از آن اندر یکی بر لون لونی

33 نمانده عقل برگو آنچه آید که حق میگویدت حق مینماید

34 نمانده عقل من گفتارت آمد یقین ذات در دیدارت آمد

35 نمانده عقل حق در گفت و گویست فلک بهر تو سرگردان چو گویست

36 نمانده عقل حق در جانت آمد ز پیدائی خود پنهانت آمد

37 نمانده عقل هم ار عشق مکدر کی بی عشقت نبینی حق سراسر

38 نمانده عقل جانانست جانت ازو بشنو همه شرح و بینانت

39 نمانده عقل توحیدت یکی شد همه عین یکیات بیشکی شد

40 یکی دیدی ز یکی آمدستی در اینجا واصل عهد الستی

41 یکی دیدی ز یکی در وجودی نبودی تا نبودی زانکه بودی

42 یکی دیدی از آن در یک نمودی که اندر آتش معنی چو عودی

43 یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش

44 یکی دیدی از آن صاحب راز که خواهی گشت هم انجام و آغاز

45 یکی دیدی در اول هم در آخر نگه میدار هم اسرار ظاهر

46 یکی دیدی در اینجا صورت یار رهاکردی ز دید خویش پندار

47 یکی دیدی تو صورت در معانی از آن از بحر معنی دُر چکانی

48 یکی دیدی ز معنی جسم و جانت از آن شد راز سبحانی عیانت

49 یکی دیدی تو اندر دیده خویش از آن برداشتی آن پرده از پیش

50 یکی هستی و در یکی یکی تو مثال قطرهٔ در قلزمی تو

51 یکی دیدی دراین بحر الهی نمود جوهر ذاتت کماهی

52 از آن این جوهر توحید دیدی که در معنی و صورت ناپدیدی

53 توئی آن جوهر بحر هدایت که کس اینجا نمیداند نهایت

54 توئی آن جوهر کان حقیقت که بنمودی عیان جان حقیقت

55 توئی آن جوهر اسرار یزدان که جوهر فاش خواهی کرد زین کان

56 توئی آن جوهر اسرار معنی که کردی این همه اظهار معنی

57 توئی آن جوهر دریای ذاتی که جوهرپاش اعیان صفاتی

58 ز اسرار الستت هست جوهر از آن تو هستی اندر عین گوهر

59 توداری جوهر بازار معنی گهرپاشی کن از اسرار معنی

60 زهی کاین بیت هر یک جوهریاند ز یک دریا و هر یک گوهریاند

61 اگر گویی ثنای خویش بسیار نیاید هیچ بر دکان خریدار

62 کم خود گیر و خود کم کن درین راه که جز خودی نداری هیچ همراه

63 نداری هیچ همراهی جز اسرار که او دارد حقیقت دیدن یار

64 نداری هیچ اندر دهر فانی بجز گلزار اسرار و معانی

65 نداری هیچ در هر دو جهان تو بجز یکی خدا عین العیان تو

66 نداری هیچ جز دیدار اللّه از آن دم میزنی از صبغةاللّه

67 نداری هیچ بر جان جای داری ترا شاید که او را پای داری

68 نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ

69 چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق

70 تو گنجی لیک در بند طلسمی تو جانی لیک در زندان جسمی

71 طلسم و بند بر نجات نشکن نمود جوهر ذرات بشکن

72 طلسم چرخ گردان پاره پاره که تاریکی ترا باشد نظاره

73 چرا در درد صورت مبتلائی چو تو صورت فکندی کل خدائی

74 ترا صورت نخواهد بود همراه ز معنیِّ خدا میباش آگاه

75 ترا صورت بکاری مینیاید خدا دیدارت اندر جان نماید

76 چو صورت بشکنی بیشک حقی تو دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو

77 بلائی را کشیدی هم ز صورت از آن پیوسته بودی در کدورت

78 بلای دل کشیدی در سرانجام بیک ره در فکندی ننگ با نام

79 بلای دل کشیدی تو درین راه که از حال اوفتادی در بن چاه

80 بلای دل کشیدستی و دیدی از آن این لحظه در دیدار دیدی

81 بلای دل کشیدی در جهان تو از آن دیدی همه راز نهان تو

82 بلای عشق اینجا دل کشیدی از آن رو این همه گفت و شنیدی

83 بلای عشق در دل راه دارد از آن کین دل نظر در شاه دارد

84 بلای عشق در جان و دل آمد که دل با جان در این عین کُل آمد

85 بلای عشق داند سالکِ پیر که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر

86 بلای عشق داند آنکه چون من بشب نالان بود تا روز روشن

87 بلای عشق اوّل دید آدم من از وی بیشتر دیدم در این دم

88 بلای عشق جانان در فغان است از آن کاینجا نمود قیل وقال است

89 ولی تا این بلا در لاعیانست بلاشک گشت راحت را نهانست

90 طریق عشق جانان بی بلا نیست توهم لاشوکه در حق هست لانیست

91 طریق عشق جانان لطف باشد که جز مر لطف او چیزی نباشد

92 طریق عشق خلوت خوی کن راز اگر مردی ز صورت جوی کن باز

93 طریق عشق آنکس یافت چون من که او را عین گلشن گشت گلخن

94 طریق عشق آنکس باز داند که نی آغاز و نی انجام داند

95 طریق عشق جز یکی نداند یکی را در یکی حیران بماند

96 طریق عشق من بردم حقیقت که بسپردم بحق راه شریعت

97 طریق عشق آن باشد ترا آن که اینجا تو نبینی غیر جانان

98 طریق عشق اینجا باز بین باز همه در تست خود را باز بین باز

99 طریق عشق در جانست دیدار برافکن صورت و جانت به دیدار

100 برافکن صورت و معراج دریاب ترا بر سر حقیقت تاج دریاب

101 برافکن صورت و معراج خود بین همه ذرّات جان محتاج خود بین

102 برافکن صورت و معراج یار است ز دید جان نظر کن آشکار است

103 اگر معراج جان جانان نماید همه در پیش تو یکسان نماید

104 اگر معراج خود در جان ببینی رخ معشوقهات اعیان ببینی

105 اگر معراج اینجاگه ندیدی میان اهل معنی ناپدیدی

106 اگر معراج اینجا رخ نماید ترا از بود صورت در رباید

107 اگر معراج اینجاگاه بنمود ترا پیدا نماید در عیان بود

108 رهی ناکرده چون تیری در آماج کجاهرگز نیابی دید معراج

109 رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم که تا اسرار معراجت بگویم

110 رهی ناکردهٔ مانند احمد که تا بر قدر خود گردی مؤیّد

111 رهی ناکردهٔ مانند او تو که تا گردی بقدر خود نکو تو

112 رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان که تا بینی حقیقت روی جانان

113 رهی ناکرده در اسرار مطلق که تا بینی تو جان جاودان حق

114 رهی ناکردهٔ در جوهر جان که تا بینی تو جان جاودان حق

115 رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی چرا بیهوده اندر گفت و گوئی

116 رهی ناکردهٔ اندر صفاتت که بنمائی حقیقت عین ذاتت

117 رهی ناکردهٔ تا بازدانی که سرّ این جهان و آن جهانی

118 رهی ناکردهٔ مانند مردان از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان

119 رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز که تا یابی نمودت جمله سرباز

120 رهی ناکردهٔ چون کاروان تو بکن راه و بمنزل خود رسان تو

121 رهی کن تا بمنزل در رسی باز که تا یابی نمود خویشتن باز

122 رهی کن تا خوش و فارغ نشینی که این دم در گمان نه در یقینی

123 چو مردان راه کن باشد که یک روز ز عین واصلان گردی تو پیروز

124 چو مردان راه کن ای ره ندیده در این دنیا دل آگه ندیده

125 چو مردان راه کن از چه برون آی بمعنی و بصورت ذوفنون آی

126 چو مردان راه کن در جسم و جان تو که میبینی نمود تن عیان تو

127 چو مردان راه کن در جوهر جان که تا بینی حقیقت سرّ سبحان

128 چو مردان راه کن دریاب آخر از این دریا دمی دُریاب آخر

129 چو مردان راه کن دریاب زین بحر که چیزی نیست در دنیا به جز زهر

130 چو مردان راه کن بگذر ز کونین در اینجا او نمیگنجد زمانین

131 برون شو زین جهان با آن جهان تو دمی منگر زمین را با زمان تو

132 برون شو زین جهان و آنجهان بین یکی ز آیات حق عین العیان بین

133 برون شو زین جهان و جای دیوان بجائی کان نباشد غیر جانان

134 برون شو زین سر اگر مرد راهی که تا یابی حقیقت عین شاهی

135 برون شو زین سرا و آن سرا بین دمی در جان دلت خلوتسرا بین

136 چو معراج تو در جانست خود بین که تا تلخی شود پیش تو شیرین

137 بقدر خود بیابی آنچه یابی همی ترسم که جز خود را نیابی

138 حقیقت جسم و جان اینجا نماند از آن کین نقش در دریا نماند

139 چو در نزدیک جانان میروی تو سزد گر در جهان جان شوی تو

140 مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار نظر اندازدت بر جان و دل یار

141 چو جانت در نظر جانان نیابد دل و جان هر دو سوی او شتابد

142 چو جانت سوی او یابد پناهی نماند هیچ جز حق هیچ راهی

143 نماند هیچ جز دیدار جانان نبینی هیچ جز انوار جانان

144 نماند هیچ جز دیدار یکسر چگویم تا ترا آیدت باور

145 نماند هیچ در دریای فانی ز عقل صورت و فهم و معانی

146 نماند هیچ جز در ذات اللّه کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه

147 چو قطره غرق دریا شد چه باشد وجود قطره جز دریا نباشد

148 چو قطره غرق دریا شد حقیقت بدان این سر تو در عین شریعت

149 شود دُر گر بماند در صدف باز وگرنه عین دریا باشد از راز

150 ایا دریا ندیده چند گوئی که در دریا فتاده چون سبوئی

151 سبو چون افتد اندر عین دریا کند از آب دریا بانگ و غوغا

152 نیابد بانگ و فریادش بسی هم که تا پنهان شود در بحر در دم

153 رود با عین دریا در زمانی میان آب و گل گیرد مکانی

154 ترا با این چنین گفتار حاصل که یک دم مینگشی دوست واصل

155 اگر دریای لاهوتی بیابی سوی آن بحر ناسوتی شتابی

156 اگر تو غرقه هم مائی بدریا سر تختت کجا باشد ثریّا

157 وگر در تو بماند بحر غرقه یکی بینی تو این هفتاد فرقه

158 شود بحرت در این دل ناپدیدار بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار

159 همه در عین دریا باز بینی چو مردان تو دمادم راز بینی

160 ولی ای دوست دریا جای تو نیست حقیقت عین دل ماوای تو نیست

161 تو دریائی و از دریا تو جوهر نمود خویشتن در اسرار بنگر

162 بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست

163 کدامین جوهر است ار بازدانی که چون او مینباشد در معانی

164 حقیقت جوهر ذاتست اللّه کسی مانند او کی باشد آگاه

165 حقیقت اوست در هر دو جهان نور که اندر هر دو عالم اوست مشهور

166 تمامت سالکان محتاج اویند بجان پیوسته در معراج اویند

167 صفاتش وصف کردن مینیارم اگرچه جوهر دریاش دارم

168 صفاتِ صورت و معنیش جان یافت از او این جوهر عین العیان یافت

عکس نوشته
کامنت
comment