نی باغ به بستان از ابوسعید ابوالخیر رباعی 474

1 آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست

2 می‌گفت دگر باره به خواب‌م بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

1 تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را وز خست خود خاک شوم هر کس را

2 کارم به دعا چو برنمی‌آید راست دادم سه طلاق این فلک اطلس را

1 از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست وز جانب میخانه رهی دیگر هست

2 اما ره میخانه ز آبادانی راهیست که کاسه می‌رود دست بدست

1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما