مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی از جامی غزل 937

مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی

1 مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی

2 چو سرها بر سر میدانت اندازند مشتاقان همه تن سر شوم چون گوی از شوق سراندازی

3 بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی

4 درین میدان فیروزه برآید مهر هر روزه به شکل گوی زر باشد به چوگانیش بنوازی

5 فلک می گوید اللهم سلم از قفای تو چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی

6 به تنهایی فکن گوی سرم را در خم چوگان درین میدان نخواهم دیگری را با تو انبازی

7 مکحل گشت چشم جامی از خاک سم اسپت چو چشم انجم از گرد سپاه شاه ابوالغازی

8 سپهر مکرمت سلطان حسین آن کز دل روشن کند با آفتاب معدلت چون صبح دمسازی

9 بقایش باد چندان کان درین کاخ پرآوازه کند با صور محشر نوبت ملکش هم آوازی

عکس نوشته
کامنت
comment