- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش هر گام اجل می کشد از رحم عنانش
2 این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست در شور قیامت بود این خواب گرانش
3 دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان در مملکت حسن بود دست نشانش
4 زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت الماس بسایند به لب تشنه لبانش
5 در سینهٔ مخمور وصالت نتوان یافت زخمی که ز خمیازه توان بست دهانش
6 فریاد که هر غم که رسد بر در هستی جان های شهیدان تو گیرند عنانش
7 عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق رازی که به گفتن نتوان کرد عیانش