1 از بس که چکیدست مرا از هر رگ خون بر مژه همچنان که بر نشتر رگ
2 همچون نی و چنگم که نماندست مرا مه مغز در استخوان و نه خون در رگ
1 سحرگهان که گریبان آفتاب کشند حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
2 برون در بنشانند عقل و ایمانرا چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
1 درد دل از حد گذشت و یار نداند دل همه غم گشت و غمگسار نداند
2 شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را گیری صد بار در کنار نداند
1 تا که برگرد سبزه لاله برست در گمان می فتد که چون رخ تست
2 نام روی تو می برد لاله زان دهان را بمشک و باده بشست