خار غم بیخ فرو برده در آب و گل ما از جامی غزل 19

خار غم بیخ فرو برده در آب و گل ما

1 خار غم بیخ فرو برده در آب و گل ما غنچه کم خاسته زین خار چو پر خون دل ما

2 بس که در راه تو ای کعبه جان گریانیم بر سر آب چو کشتیست روان محمل ما

3 شب برد ناله ما خواب رفیقان سفر به که از منزل شان دور بود منزل ما

4 دل نهادیم به بی حاصلی خود چه کنیم حاصلی نیست ز سعی دل بیحاصل ما

5 کشته خنجر تسلیم بود عاشق تو نیست حاجت که کشی تیغ پی بسمل ما

6 شغل مرغان اولی اجنحه پروانگی است تا ز شمع رخت افروخته شد محفل ما

7 جامی از مشکل خود پرده چه سان بگشایم گر نه رشح قلمت شرح کند مشکل ما

عکس نوشته
کامنت
comment