گاهی ز هجر چشم مرا خون فشانی کنی از جامی غزل 999

گاهی ز هجر چشم مرا خون فشانی کنی

1 گاهی ز هجر چشم مرا خون فشانی کنی گاهی به وصل خاطر من شادمانی کنی

2 چون نیست خوی تو که روی بر رضای کس راضی شدم که هر چه دلت خواهد آن کنی

3 گفتی که خاک پای خودت می دهم بها جانا درین معامله ترسم زیان کنی

4 باشد پی حساب کرم های تو خطی هر رخنه ام ز تیغ که در استخوان کنی

5 جان می فروشمت که دهی وعده بوسه ای لیکن به شرط آنکه لبت را ضمان کنی

6 لطف لب تو مرهم ریش دلم شود گرهر دمش نه تازه ز زخم زبان کنی

7 جامی سگی ست بر درت از کشتنش چه سود جز آنکه تیغ خویش بر او امتحان کنی

عکس نوشته
کامنت
comment