1 گاهم به وصال، دل ز غم فرد کند گاهم ز فراق، سینه پردرد کند
2 خاصیت آفتاب دارد مه من خود سبزه برویاند و خود زرد کند
1 دل در برم ز ناله پنهان لبالب است ناقوس پرصداست کز افغان لبالب است
2 عشقم برد به میکده، زان روی که جای می خمهای او ز خون شهیدان لبالب است
1 رهزدن درخانه کار چشم فتّان بوده است ناوک در کیش صیدانداز، مژگان بوده است
2 سرد شد هنگامه دیوانه تا از شهر رفت آتش سودا همین در سنگ طفلان بوده است
1 تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
2 شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را