- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
2 تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما تا به هر نام که خواهند مرا میخوانند
3 باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟ گر چه روز و شبشان اهل سخن میرانند
4 با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان عقل و دین هر دو به عشق تو کجا میمانند
5 تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت گوش امید به در، منتظر فرمانند
6 پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند
7 نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی جای آن است که بر چشم خودت بنشانند
8 جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی گویهایی که دوان در عقب چوگانند
9 با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند