1 گاهی سخنم به صد جنون بنویسند گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند
2 گر از فضلایند به زر نقش کنند ور عاشق زارند به خون بنویسند
1 در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
2 عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
1 عشق تو قلاوز جهان است سودای تو رهنمای جان است
2 وصل تو خلاصهٔ وجود است درد تو دریچهٔ عیان است
1 تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
2 ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند