- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی با کهنسال رنجورگفت که دادی به میراث خور مال مفت
2 به صد عجز و زاری ز خواهندگان دربغ آمدت قرص نانی از آن
3 ندادی پشیزی به مزدور خویش نه بردن توانیش در گور خویش
4 نه خود خوردی و نه خوراندی به کس نهادی و بر ناقه بستی جرس
5 به یک عمر بر زر زدی قفل و بند کنون می گذاری که مردم برند
6 عجب دارم از کار و بار تو من جدا کرده ای حصّهٔ خود کفن
7 ازین قسمت افتاده ای در وبال که حسرت تو بردی و بیگانه مال